ربه‌کا میگه در صنف پنج، استاد ورزششان معلوم نیست چرا یک روز آمده و گفته «بچه‌ها، شما قرار است بزرگ شوید و یک عالمه تغییرات بدنی را تجربه کنید. یکی دو سال بعد در موردش با جزئیات می‌خوانید ولی امروز هر کس هر سوالی داره روی کاغذ بنویسه و من آنهایی که فکر می‌کنم مهم است را سرصنف جواب میدم.» ربه‌کا نوشته «من یک سوال دارم که فکر می‌کنم سوال خیلی از بچه‌های دیگه هم باشه. مدت زیادی است ذهنم درگیرش است و واقعا میخواهم بدانم. آدم وقتی بزرگ شد از مزه‌ی قهوه خوشش میاید؟» وقتی استاد سوالش را سر صنف نخوانده شوکه شده بوده که چطور سوالی به این مهمی را جواب ندادن :)

طنز ماجرا به کنار، من نمی‌دانم چرا بعد از ۱۵،۱۶ سالگی هیچکس نمیاید در مورد آینده و بزرگ شدن با ما حرف بزند. مثلا من در پنج سال گذشته، دوستی‌ها و روابط اجتماعیم تغییر ژرفی داشت و یک عالمه چیز تازه در مورد روابطم یاد گرفتم. چرا کسی با من در موردش حرف نزده بود؟ وقتی به عقب نگاه می‌کنم می‌بینم که تمامشان برای کسی که تجربه داشته قابل پیش‌بینی بوده ولی من در هر مرحله شوکه میشدم :| حالا هم هزار سوال در مورد آینده و ذات بشر دارم که جوابشان باید برای هر کسی که جوانی را پشت سر گذاشته معلوم باشه. ولی هیچکسی در موردش حرف نمی‌زند. مثلا میخواهم بدانم آدم وقتی عاشق شد، اگر مشکلی پیش نیاید تا همیشه عاشق می‌ماند؟ چطور شریک زندگی خود را انتخاب کنیم؟ آیا جذابیت ظاهری کسی بعد از سالها با هم بودن برای آدم عادی می‌شود و میل به رابطه داشتن کم میشود؟ آدم سنش که بیشتر میشه روابطش با پدر و مادرش چه تغییراتی می‌کند؟ آدم در جوانی برای بازنشستگی پول جمع کند خوب است، یا در جوانی باید لذت برد و بعدها پول جمع کرد؟ تنها کسی که در این موارد برایم خیلی مفید بوده، استاد پژوهش دوران لیسانسم است. هر دسمبر که تگزاس میرم با یک لیست بلند بالا از سوالاتم به دیدنش میرم. ولی خیلی از سوالات را حتی عقلم نمیرسه ازش بپرسم.