آه... میدانم که این پست قرار است طولانی باشد.

شب آخرم در تگزاس است. فردا پرواز دارم به بوستون. صبحانه را با مصطفی می‌خورم. برمیگردیم خانه. دو ساعت بعدش پی‌دی مرا می‌برد میدان هوایی.

میفامی، یکی از ترس‌های من این است که آرزوی چیزی را داشته باشم، و بعد که به دستم آمد برایش ارزشی قایل نباشم. اما دارم متوجه میشوم که اینطور نیست. تمام چیزهایی که آرزوی داشتن‌شان را داشتم برایم تا هنوز عادی نشدن. یعنی  مثلا من خیلی می‌خواستم موتر داشته باشم و استقلال داشته باشم. هنوز که هنوز است، وقتی پشت فرمان استم حس می‌کنم خانواده و جامعه به من اعتماد کرده‌اند که پشت فرمان بشینم و من سالهای سال منتظر اعتماد اینها بودم :) در سفر جاده‌ییم با ایوانز، ۵۵۰۰ کیلومتر رانندگی کردم و تمامش با لذت بود. یکی از کارهایی که برایم خیلی خیلی لذت‌بخش است خرید برای خانه است چون برایم تخم‌مرغ خریدن، یک دانه پیاز و دوتا رومی خریدن نشانه‌ی استقلال است. هر جمعه عصر، هدفن می‌زنم و با لیست خریدم میرم فروشگاه. اینقدر این خرید کردن برایم لذت دارد که تمام هفته منتظر جمعه استم که بروم خرید.

چیز دیگری که تمام عمر می‌خواستم، یک خانواده‌ی خوب بود. هنوز با مامان و بابا کنار نمیایم و همین سالانه دوبار دیدنشان برایم کافی است. ولی بچه‌ها بزرگ شده‌اند و من عاشق تک‌ تک‌ شان استم. مثلا وقتی بی‌بی مرد، من هر بار با بابا و مامان صحبت می‌کردم از کمبود همدردی‌شان بعدش حالم بد بود. تا بلاخره یک عصر به مصطفی زنگ زدم. ساعتها با هم گپ زدیم. خاطره‌های بی‌بی را مرور کردیم و از این حرف زدیم که چقدر در عزایش تنهاییم. گفت «کاش زودتر زنگ زده بودی.» تی وقتی از دانشگاه نیویورک رد شد، به من و مصطفی زنگ زده بود، نه مامان و بابا. همیشه آرزوی این نزدیکی با بچه‌ها را داشتم و حالا وقتی خانه میایم و با هم وقت می‌گذرانیم، لحظه لحظه‌اش برایم مثل طلا است. امروز با پی‌دی رفته بودیم رستورانت و فردا برای صبحانه قرار است با مصطفی بروم بیرون. دیروز با تی رفته بودم کتابخانه. تمام این فرصت‌ها برایم آرزو بودند و حالا وقتی اتفاق میافتند من میخواهم زمان بایستد که لحظه لحظه‌ی ثانیه‌ها را مزه کنم.

در کودکی، بابا خیلی دوستم داشت و ابراز محبت می‌کرد. ولی وقتی رفته رفته رابطه‌ام با بابا خدشه‌دار شد، حس می‌کردم هیچکس دوستم ندارد. در همین اتاقی که الان استم، چهار سال پیش از افسردگی شدید یک شب تمام دنیا سرم آوار بود و کلمات از ابراز حجم دردی که می‌کشیدم قاصر بودند. به بابا گفتم بیاید پیشم. گریه کردم و گفتم «میترسم بابا. وحشت می‌کنم از اینکه چقدر بود و نبودم فرقی ندارد. که هیچکسی در دنیا دلبسته‌ی من نیست. که بود و نبودم برای هیچکسی مهم نیست.» باباگکم بغلم کرد. گفت «تو تمام زندگی منی. نگو اینطوری.» و با هم گریه کردیم. آخ که چقدر من جگر این مرد را خون کرده‌ام...

در این مقطع از زندگیم، سرشار از حس دوست داشتن و دوست‌داشته‌شدنم. امشب که رفته بودم با الی خداحافظی کنم، اصرار داشت که فردا از کارش مرخصی بگیرد و با من وقت بگذراند. قبلش شیرین برایم به سفارش خودم برگر افغانی درست کرده بود. وقت خداحافظی، کف دست الی را بوسیدم. گونه‌اش را بوسیدم. فرداشب قرار است ربه‌کا ساعت ۱۱ و نیم شب با موتر خودم در میدان بیاید دنبالم. امروز ایوانز زنگ زده بود که بگوید «یک درخواست غیرمنطقی دارم. میشه فردا شب که برگشتی با ربه‌کا وقت نگذرانی و با هم تنها باشیم؟ یعنی وقتی تو را خانه رساند، دعوتش نکن بالا. خیلی دلتنگتم. تحت هیچ شرایط دیگری بهت نمی‌گم با دوست‌هایت وقت نگذران. همین یکبار استثنا است چون خیلی بی‌تابم که فقط بغلم بگیرمت.» شب قبل از کریسمس، به بابا در مورد ایوانز گفتم. گفت «اگر یک وقتی رابطه‌ات با این بهم خورد، سعی کن بعدیش مسلمان باشد» :) کلا خیلی بهتر از چیزی که فکر می‌کردم پیش رفت. بابا هنوز دوستم دارد. در حین تمام اینها حس دوست‌داشته‌شدن می‌کنم و یادم نرفته چقدر فقدان این حس کشنده بود. ذره ذره عشقی که در اطرافم دارم را قدر می‌دانم.

یکی از چیزهای خیلی ساده و پیش‌پا افتاده‌یی که از ایوانز یاد گرفته‌ام این است که از آدم‌ها سوال بپرسم. هفته‌ی پیش از مامان پرسیدیم «تو چطور محبت و عشقت را ابراز می‌کنی؟» گفت «با غذا.» و من این را فقط چهار سال پیش فهمیدم. مامانی که من مطمئن بودم از من نفرت دارد، شب‌هایی که خسته از دانشگاه میامدم، اگر در مسیر بهش زنگ می‌زدم و گذرا می‌گفتم دلم فلان غذا را خواسته، تا بیست دقیقه بعد که خانه برسم غذا را برایم پخته بود. ولی من نمی‌دانستم که زبان عشق مامانک من آشپزی است. ازش پرسیدیم «چطور دوست داری محبت دریافت کنی؟» گفت «با گلدان. با گیاه.» و من متعجب مانده بودم که چقدر ساده می‌توانستم تمام این سالها ازش بپرسم و نپرسیده بودم.

معلوم نیست که در آینده قرار است چطور آدمی باشم و چه احساسات و تفکراتی داشته باشم. ولی امیدوارم وقتی پشت فرمان می‌شینم، وقتی به آسمان نگاه می‌کنم، وقتی ترموداینامیک می‌خوانم، وقتی مهمانی برگذار می‌کنم، وقتی کسی را می‌بوسم، وقتی کسی بغلم می‌گیرد، وقتی کسی دلتنگم می‌شود، وقتی خرید میروم، وقتی دیر خانه برمیگردم، دلم پر از گرما شود از فکر اینکه دارم آرزوهایم را زندگی میکنم.