یکی از سخت‌ترین کارهای دنیا وقت‌هایی است که حالم بد است؛ از مردم کمک می‌خواهم و روز بعدش در حالی که میل به زندگی در من به تار مویی وصل است، باید تشکر کنم، عذر بخواهم و به آنها اطمینان بدهم که نیاز نیست نگرانم باشند چون من تراپیست و روانپزشک دارم که روند درمانم را تحت نظر دارند. جمعه‌شب بعد از ماه‌های طولانی خوب بودن، حال بدی داشتم. ایوانز هی می‌گفت میخواهی به ۹۱۱ زنگ بزنم؟ حالا من در اوج درماندگی باید به او توضیح میدادم که تمام زندگیم از هم می‌پاشد اگر در شفاخانه بستریم کنند. نیمه شب به امیلیو زنگ زدم. پشت هم تکرار می‌کردم که «ببخشید. خواهش می‌کنم ببخشید. من فکر می‌کردم بهترم ولی انگار هنوز از زنده بودن متنفرم. ببخشید. ببخشید.» با لبخند گفت «الهه! it's ok. آرام باش.» اینقدر حرف زد که گریه‌ام بند آمد. آرام شدم. خندیدم. روز بعد که بیدار شدم، با خستگی و درماندگی به این فکر می‌کردم که حالا باید از همه عذر بخواهم، تشکری کنم و ... . ترجیح میدادم بمیرم ولی خب، کاری بود که باید انجام میشد. با ایوانز و ربه‌کا که حرف زدم، هر دو گفتند خیلی برایشان سخت بوده که مرا در آن حالت ببینند و احساس درماندگی می‌کردند. من عذر خواستم، گفتم سعی می‌کنم دیگه تکرارش نکنم (!) از اینکه کنارم بودند تشکر کردم. قبل از اینکه فرصت کنم با امیلیو حرف بزنم، پیامش آمد که گفته بود «فکر نکنی من اذیت شدم. اصلا چه خوب شد که زنگ زدی. من آدم خودمحوری استم و وقتایی که تو با حال بد زنگ می‌زنی و من باید روی تو تمرکز کنم، برایم تمرین مثبتی در خودشیفته‌نبودن است. خوب شد زنگ زدی. عزیزم، روزهای بهتری را تجربه خواهی کرد.»