۱۲ ساله است. تصویری زنگ زده بودم که قصه‌های مورد علاقه‌ام در مورد ضرب‌المثل‌های فارسی را برایش بگویم. به تقلید از ایوانز، سعی کردم در مورد زندگیش کنجکاو باشم و ازش سوال بپرسم. در مورد مبایل جدیدش و تاثیری که مبایل داشتن روی زندگیش دارد پرسیدم. گفت حتی اگر تمام کارهایش را انجام بدهد، مامان بابا همیشه انتقاد می‌کنند که از مبایلش زیاد استفاده می‌کند. گفت بچه بودن سخت است چون همیشه تحت کنترل بقیه است. گفت بی‌صبرانه منتظر است که بزرگ شود و برای دانشگاه خانه را ترک کند. بعد، در یک قسمتی، گذرا گفت «من همیشه نگران اینم که کاری کنم که بقیه دوستم نداشته باشند. مثلا چند سال پیش می‌ترسیدم نمره‌ی بدی بگیرم و مامان بابا دیگر دوستم نداشته باشند.» سعی کردم حفظ ظاهر کنم ولی دلم مچاله شد، خون شد از تصور بچه‌ی ۷ ساله‌ای که ترس از دست دادن عشق خانواده‌اش را داشته باشد. با خنده گفتم «سیتا تو می‌توانی قاتل باشی و من دوستت میداشته باشم. حالا نری خودت را بدبخت کنی، ولی تو می‌توانی معتاد باشی و من دوستت میداشته باشم. اصلا کاری نیست که تو بتوانی بکنی که باعث شود من دوستت نداشته باشم.»