یکبار وقتی در مورد سلامت روان حرف میزدیم، ایوانز گفت «تو نمیتوانی درد کسایی که دوست داری را از درد خودت تفکیک کنی.» اشاره به بریکاپ پیدی داشت که من خیلی بابت ناراحتیش بهم ریخته بودم. راست میگه ولی این موضوع را من منفی نمیبینم. امروز که با مامان غذا میخوردم، گفتم «وقتی میایم و مدت طولانی اینجا استم، وقت رفتن نگران بچهها میشم. اگر اتفاقی بیافته و خواهر بزرگشان پیششان نباشه چی؟» مامان گفت اینا همه یک عالمه دوست و رفیق دارند. همدیگر را دارند. نباید غصهشان را بخورم. ولی غصه میخورم. غصهی تی را میخورم که برای همه سنگ صبور است و با هیچکسی درد دل نمیکند. دیروز پدر ِدوستش، تصادف کرد و کشته شد. بعد از یک روز کامل در مکتب، تا ساعت ۱۰ سر کار بود. از کار مستقیم رفت پیش دوستش و تا ساعت ۱ صبح پیش دوستش بود. خانه که آمد بیدار شدم. بغلش گرفتم. سعی میکرد گریه نکند. عزیز دل من، با ۱۷ سال سن، اینهمه مشغله و سختیهای زندگی را چطور به دوش میکشد؟ مگر چقدر توان دارد؟ نمیدانم چطور اینهمه قوی است. برایش نگرانم. برای سختیهایی که جز جداییناپذیری از آرزوهای بزرگش است نگرانم. برای اینکه اینهمه در سرکوبکردن احساساتش خوب است نگرانم. برای اینکه اینهمه حواسش به همه است و هیچکس متوجه نیست که تی هیچوقت از خودش حرف نمیزند نگرانم.
برای پیدی که قرار است فصل جدیدی از زندگیش را با برگشتن به دانشگاه تجربه کند نگرانم. برای مصطفی که بیشتر از آنچه که باید مرا شکسته دیده و میترسم نتواند رویم حساب کند نگرانم. برای سیتا که سالهای دردناک بلوغ را میگذراند نگرانم. برای بچههایم نگرانم.
- //][//-/
- پنجشنبه ۹ ژانویه ۲۵
- ۱۶:۴۴