معمولا مطالب را در ذهنم کاملا آماده می‌کنم و وقتی می‌نویسم اول، وسط و پایان ماجرا مشخص است و فقط جاهای خالی را پر می‌کنم. این روزها وقت فکر کردن ندارم و بداهه نویسی می‌کنم :) دیشب به خودم می‌گفتم «عزیزم، هیچ مقداری از کار قرار نیست برای کم کردن استرست کافی باشد.» درست است ولی خب چیکار کنم؟ چاره‌یی به ذهنم نمی‌رسد.

با کارتیک آمده‌ام به یک شهر ساحلی که حدود یک ساعت با بوستون فاصله دارد، کیپ کاد. در یک کتاب فروشی نشسته‌ام و دارم مقاله می‌خوانم که آخرش یک خط در مورد نتیجه‌شان در مقاله‌ی خودم بنویسم. به شرط این قبول کردم بیایم که بگذارد من رانندگی کنم. رانندگی ذهنم را آرام میسازد.

از استرس کار نمی‌توانم نفس بکشم. داشتم برای ایستون توضیح میدادم که دنبال آمفتامین استم که بازدهیم را بالا ببرم. گفت «تو همین حالا هم داری بی‌حد کار می‌کنی» و برای نیم ساعت حالم خوب بود. انگار من به همین تائید نیاز داشتم. به اینکه کسی مرا دیده باشد. به اینکه کسی بفهمد من اگر چیزی برای نشان دادن ندارم بخاطر این است که تحقیق و پژوهش سخت است. برای این است که نوشتن مقاله سخت است. برای این است که زندگی لعنتی سخت است. وگرنه من هر روز تا شب که از کافه به کافه دارم ساعت‌های متوالی کار می‌کنم. آرام گرفتم. گفتم «ولش کن. به جای دنبال دوای غیرقانونی بودن شروع می‌کنم به قهوه نوشیدن.» و قهوه نوشیدم. بدن من خیلی به کافئین حساس است. تمام دیروز می‌لرزیدم و کار می‌کردم. دلم آرام نمی‌گیرد. از همه چیز عقبم. تراپیست جدیدم، نتاشا، داشت می‌گفت «خودت را با کار نکش.» و من فکر می‌کردم با مردن در حال کار کردن مشکلی ندارم. در کار و در عشق هر چیزی روا ست :') من فقط میخواهم اینهمه عقب نباشم.

پ.ن. کلیفرنیا که بودم فرشید بهم گفت هوای پی‌دی را داشته باشم که تنهاست. من بیشتر از دو هزار کیلومتر با خانواده‌ام فاصله دارم و پی‌دی در خانه است. فرشید میخواهد من از این فاصله هوای پی‌دی را داشته باشم که کنار مامان و بابا و خواهر برادرمان است. یک گردنبند طلا به دستم داده که وقتی تگزاس رفتم بدهمش به پی‌دی. من خودم همانجا بودم و می‌توانست گردنبند را بدهد به من. ولی نه. پی‌دی خواهرزاده‌ی دلخواه همه است. پی‌دی عزیز دل همه است. پی‌دی جان همه است. پی‌دی نفس همه‌ی ما است. چقدر برای یک لبخندش می‌میرم.

پ.ن. من که سوشیال میدیا ندارم. بگذارید یکی از عکس‌های کلیفرنیا را اینجا پست کنم.

SF