از فکر اینکه بعضی کارها را باید تا آخر عمر انجام بدهم، دلم از زندگی سیر میشود. مثلا نمی‌توانم به این فکر کنم که من تا آخر عمر باید غذا بپزم، اتاقم را جاروبرقی بکشم، تراپی بروم، همیشه وقتی راه می‌روم حواسم به این باشد که پشتم صاف باشد، روغن موترم را هر شش ماه عوض کنم، هر هفته چند بار ورزش کنم و هر سال لباس‌هایی که دیگر نمی‌پوشم را دور بیاندازم. در عوض، بعضی کارهای ساده و شاقه را حاضرم تا آخر عمر انجام بدهم. هر شب روتین پوستی‌م را اجرا کنم، اگر خدا بخواهد هر هفته را با ایستون کار کنم، هر جمعه شب به ایمیلیو زنگ بزنم، هر ماه به سیتا نامه بنویسم، هر هفته کتاب بخوانم، و اگر زندگی اجازه می‌داد‌ تا ابد هر روز اینقدر سخت تو را در آغوشم می‌فشردم که امنیت ِبودنم تمام استرس دنیا را از شانه‌هایت بردارد.

آخرش یک روزی زنگ‌های من و ایمیلیو تمام می‌شوند، ایستون باز غیبش می‌زند، سیتا جواب نامه‌هایم را نمی‌دهد. هر روز، تنها، با پوست فوق‌العاده‌ام خانه را جاروبرقی می‌کشم، غذا می‌پزم، ورزش می‌کنم، و منتظر این میباشم که شب شود که در تنهایی‌م کتاب بخوانم. بلی. آخرش دلم از زندگی سیر میشود.

*سخی راهی