رفته بودیم در یک پارک جنگلی در دل طبیعت که ماشروم بخوریم و افسردگیمان را درمان کنیم. ما دستشویی بودیم و در حمام، کنار ِما، صدای مادری میامد که داشت بچه‌اش را حمام می‌کرد. صحنه‌ی بسیار عادی از یک زندگی عادی بود. دلم رابطه‌ی آن بچه با مادرش را می‌خواست. بیرون که آمدیم، لیزا گفت «کمی ناراحتم. بغلم می‌کنی؟» بغلش گرفتم و روی شانه‌ام گریست. این صحنه‌ی عادی برای لیزا هم گران تمام شده بود. زیر آفتاب کنار دریاچه نشسته بودیم و لیزا داشت حرف می‌زد. می‌گفت نمی‌خواهد این حس تنهایی را که در مادرش هم می‌بیند، تا آخر عمر تحمل کند. اشک که از چشمش می‌ ریخت، مژه‌هایش درازتر و سیاه‌تر دیده میشدند. با جزئیات از تنهاییش حرف می‌زد. می‌گفت گاهی وقتی با میکل (دوست‌پسرش) است از تنهاییش کاسته میشود ولی حتی کنار میکل هم تا حدی تنها است. حرفش را می‌فهمیدم. اینقدر که میتوانستم کمکش کنم حالش را توضیح بدهد. حس وحشتی که سراغ آدم میاید وقتی می‌بینی هیچکسی، مطلقا هیچکسی، نمی‌داند چه حالی داری. بهتر که شد، با احتیاط از ترس اینکه بیشتر ناراحت شود گفتم «چیزی که حس می‌کنی در ذات بشر است، لیزا. ما همه تنهاییم. ولی با اینکه من یادم است که وقتی متوجه تنها بودنم شدم چقدر عذاب‌آور بود، حالا دیگر اصلا اذیتم نمی‌کند.» گفت اینکه من بابتش اذیت نیستم بهش امید میدهد. طبیعت را رها کردیم. رفتیم مک‌دونالد غذای ارزان و چرب خوردیم. برگشتیم به طبیعت. آتش روشن کردیم. به ستاره‌ها نگاه کردیم. روز بعدش برگشتیم به استرس زندگی عادی.

از امیلیو پرسیدم چرا قبول کردن اینکه ما تنهاییم برای لیزا اینقدر سخت است. گفت «آدم‌های مختلف واکنش‌های مختلفی به خوایص زندگی دارند. مثلا تو با خاصیت تنهایی آدم راحت کنار آمدی. ولی با خاصیت محدود بودن آدم نمی‌توانی کنار بیایی. هی خودت را به در و دیوار می‌زنی که بیشتر از آنچه در توانت است انجام بدی.» حتی از فکر اینکه تن به محدودیت‌هایم بدهم دلم گرفت.