۱. به بابا زنگ زدم که در مورد گیاهی که گفته بود برای رفع استرسم خوب است گپ بزنیم. کم کم از سفرم در تایلند و کار و زندگی گپ می‌زنیم. در آخر در مورد درس‌هایم می‌پرسد. می‌گم از ماستری کامپیوتر ساینس فقط یک صنفش مانده و سمستر بعد ماستریم تمام میشه. در مورد مسیر تحصیلیم سوال دارد. توضیح میدهم که دارم ماستری و دکترا را در موازای هم پیش می‌برم و همانطور که دارم روی دکترای اخترفزیک کار می‌کنم، ماستری کامپیوتر ساینس هم دارم می‌گیرم. در حین توضیحاتم حس خوبی نسبت به خودم پیدا می‌کنم. با خودم می‌گم ببین!‌ آنقدرها هم که فکر می‌کنی بی‌مصرف نیستی. در یک دانشگاه عالی دوتا مدرک را همزمان داری تکمیل می‌کنی. بابا میپرسه چرا دارم ماستری می‌گیرم. میگم برای آینده‌ی شغلیم خوب است. میگه «ولی من جای تو باشم تمام تمرکزم را روی یک چیز، روی دکترا می‌گذارم که دکترایم را خوب و قوی تمام کنم.» حس خوبی که نسبت به خودم داشتم می‌ماسد. بامت بلند باد عزیز دلم، که به من یاد دادی هیچ چیزی در دنیا خارج از توانم نیست به جز راضی کردن تو :)

۲. با کارتیک در مورد خانواده‌هایمان حرف می‌زنیم. میگم پدر من بی‌نهایت با محبت است. عصرها که از کار خانه میاید، یکی یکی ما را بغل می‌کند و می‌بوسد. همیشه وقتی نباشیم ابراز دلتنگی می‌کند. فکر نمیکنم در دنیا هیچکسی به اندازه‌ی او مرا دوست داشته باشد. ولی با اینکه می‌داند تشنه‌ی تائیدش هستم، هیچوقت بهم نگفته به من افتخار می‌کند یا ازم راضی است. میگه «فدای سرت. خب، من بهت افتخار می‌کنم. خیلی هم افتخار می‌کنم.» و من به روی خودم نمیارم، ولی برخلاف انتظارم از حرفش خوشم میاید و از درون گرم میشم. 

۳. ربه‌کا یک مرضی دارد که از رانندگی بقیه استرس می‌گیرد. خودش در بوستون موتر ندارد و همیشه هر جا می‌ریم با موتر من می‌ریم و طبعا من رانندگی می‌کنم. سر هر پیچ، سر هر چراغ، سر هر تعویض خط، عضلاتش را منقبض می‌کند. «هیع!» میکشد. زیر لب «خدای من!» و «مواظب باش» میگه. دیشب برای بار هزارم سر این موضع داشتیم با هم دعوا می‌کردیم. گفتم «تو اعتماد به نفس مرا به باد فنا دادی با این اضطراب بیجایت. من اتفاقا راننده‌ی خوبی استم. می‌دانی کارتیک چی میگه؟ میگه وقتی من رانندگی می‌کنم امنیتی را احساس می‌کند که در بچگی در موتر پدرش حس می‌کرده. نمیشه کمی به من اعتماد کنی و استرست را کنترل کنی؟» خیلی خونسرد گفت «تعریف‌های کارتیک حساب نیست چون او تمام مدتی که با تو دوست بود داشت به تو نخ می‌داد و تو نمی‌فهمیدی.» وا رفتم. در دنیا یک نفر به من افتخار کرده بودا :')