فرهاد دریا داره میخوانه «در صبح‌دم عشرت همدوش تو میرفتم- در شامگه غربت، بالین سرم بودی» و من در نور کم حمام کاملا در خلسه‌ام. دلم می‌خواهد بنویسم و برای همین از وان حمام برای شما می‌نویسم. کریس یکبار در مورد اهمیت مهار کردن احساسات و نفس آدم حرف می‌زد. من برای مهار کردن خودم به نوشتن نیاز دارم. امروز در پایان روز مغزم از خستگی از کار افتاده بود. حالا که در خلوت خودم آخرین شبم را در این هتلی که حمامش از اتاق من در بوستون بزرگتر است میگذرانم، میخواهم احساسات بزرگ اخیر را حس کنم.

به لطف اختلاف زمانی دوازده ساعته، دیروز لحظه به لحظه‌ی شمارش آرا را دنبال می‌کردم. در کمال ناباوری ترامپ برنده شد. صبح که بیدار شدم، از پیام‌های گروه خانوادگی متوجه شدم که از همه بیشتر حال پی‌دی بد است. تمام روز را به خاطر برد ترامپ گریه کرده بود. حتی وقتی حرف می‌زدیم هم صدایش پر از بغض بود. دلداریش دادم. سعی کردم آرامش کنم. معصوم بعد از ماه‌ها پیام داده بود که حالم را بپرسد و ببیند با نتایج انتخابات چطورم. گفتم سعی می‌کنم فاجعه‌سازی نکنم و آرامشم را حفظ کنم. گفت «من از غصه یک میگرن وحشتناک دارم.» طی یکی دو پیام سعی کردم او را هم آرام کنم. 

چند روز گذشته را یکسره نگران پری بودم. می‌دانستم که حالش خوب نیست. دو روز پیش پیام آمد که مرا به عنوان Legacy Contact خود انتخاب کرده. یعنی اگر خدای نکرده اتفاقی برایش بیافتد، بعد از مرگش من می‌توانم به مبایل و وسایل دیجیتالش دسترسی داشته باشم. سابقه‌ی خودکشی دارد. نگران بهش زنگ زدم ولی تلفنی با تراپیستش گپ می‌زد و نشد حرف بزنیم. بعدش هم که اختلاف ساعت ۱۳ ساعته‌ی بین‌مان و کانفرانس ۹ تا ۵ من :/ امروز بلاخره بعد از حرف زدن با پی‌دی به پری زنگ زدم و حرف زدیم. حالش بد است. قرار است فردا برود بیمارستان در بخش روان‌درمانی خودش را بستری کند. قلبم با شنیدن غصه‌هایش تکه تکه شد. دلم به مادرش سوخت که جگرگوشه‌اش را اینهمه افسرده می‌بیند. چقدر افسردگی وحشتناک است. چقدر آدم همیشه در مقابلش احساس بیچارگی دارد. حالا چه خودت درگیرش باشی چه عزیزت. بمیرم برایش که نفس کشیدنش درد می‌کند. بعد از حرف زدن با او فکر می‌کردم من و اطرافیانم مشکلات بزرگتری از ترامپ داریم. ترامپ قرار است دموکراسی را نیست کند؟ ما خودمان خودمان را نیست نکنیم صلوات!‌

میخوام با این آهنگ فرهاد دریا ازدواج کنم از بس دارد به جان‌هایم اضافه می‌کند. «آواز چو میخواندم ، سوز تو به سازم بود - پرواز چو میکردم تو بال و پرم بودی» 

در هشت روز گذشته، یکی از دوست‌های نزدیکم سر هیچ و پوچ از دانشگاه اخراج شد. امتحان داشتم. تولد پدربزرگ ایوانز بود. تایلند آمدم. و مهمتر از همه... جک از کارولینای شمالی آمده بود دیدنم. بیشتر از ۱۲ ساعت رانندگی کرده بود که بیاید دیدنم. از دیدنش خوشحال بودم و همه چیز خوب داشت پیش میرفت تا اینکه روز آخر، گفت هدفش از آمدن به این سفر این بوده که به من چیزی بگوید. بعد به من ابراز علاقه کرد. وقتی بهم گفت، مات مانده بودم. نه اینکه بگوید از من خوشش آمده، رویم کراش دارد، یا همچین چیزی. صاف گفت عاشقم است. میخواستم سرم را بکوبم به دیوار. حالا یکی از بهترین و قدیمی‌ترین دوستی‌هایم روی هواست. بهش گفتم به عنوان دوست خیلی برایم ارزشمند است و نمی‌خواهم چیزی را عوض کنم. 

این هتلی که در تایلند برای ما گرفتند در واقع یک ریزورت است که در حدی لاکچری است که من نمی‌خواهم هرگز به زندگی عادیم برگردم. لب دریاست و به علاوه‌ی اینکه ساحل دارد، شبیه تعریفی که از بهشت در قرآن شده، لا به لای ساختمان‌ها رودی از حوض است. شما خودتان تصور کنید دیگه. من عاشق تنها سفر رفتنم ولی هی میگم کاشکی کسی همراهم آمده بود که با هم از این بهشت لذت می‌بردیم. از دوست‌های دانشگاهم رلف اینجاست. دیشب به ایوانز می‌گفتم می‌ترسم با رلف بروم ساحل و حرکتی بزند. اگر یک نفر دیگه به من ابراز علاقه کند به خودم و رفتارم شک می‌کنم. من چیکار دارم می‌کنم که اینها فکر می‌کنند ممکن است رابطه‌ام را برای بودن با اینها ترک کنم. ایوانز می‌گفت نباید بگذارم جوگیر بودن پسرها باعث شود خودم نباشم. دوست حمایتگری نباشم. نمی‌دانم. ولی با رلف ساحل نرفتم. از اینهمه دراما خسته‌ام. 

فرهاد دریا! گلویت تَر باد که مرا با آهنگ‌هایت همیشه نشئه می‌کنی!‌