میدانی چی به یادم آمده؟ آرامش روزی که سه ساعت را از نیویورک تا خانه تنها رانندگی کردم. جورج را رساندم به کانفرانسی در یک نقطه‌ی دور افتاده از نیویورک و به سمت خانه حرکت کردم. کسی را دوست داشتم که دوستم داشت. با این حال قرار بود سه روز تنهای تنها و به دور از او باشم. این تعادل بین تعلق و رهایی برای من خود ِخودِ زیبایی است.

مسیرم از دشت و دمن و کوه و صحرا بود. بدون کفش رانندگی می‌کردم و به کتاب فوق‌العاده‌ی All the Living and the Dead گوش میدادم. وقتی از تاریکی کتاب و تاریکی هوا خسته شدم به یکی از کتاب‌های سبک و زیبای David Sedaris گوش دادم. در مسیر به سرم زد به جای غذا بروم و یک شکم سیر آیسکریم بخورم. از روی نقشه یک آیسکریم فروشی پیدا کردم. با پاهای برهنه رفتم و یک قیف بزرگِ بزرگ آیسکریم خریدم. همزمان با من یک تیم ورزشی کودکان هم آمده بودند آیسکریم بخرند. حال خوبی بود. خانه که آمدم با اینکه هنوز سر ِشب بود از خستگی خوابم برد. چقدر گاهی خوشحالی برایم ساده است.