امروز هریتیه رفت تگزاس. در ده روز گذشته یا هریتیه پیشم بود، یا ایوانز یا هر دو. به عنوان یک درونگرا، داشتم از کمبود تنهایی تشنج می‌گرفتم. معمولا وقتی زیاد همراه آدم‌ها باشم، بعد از چند روز به شدت اندک‌آزار میشوم. دیروز با ربه‌کا میرفتیم قدم زدن. ایوانز خیلی کند داشت آماده میشد. زنگ زدم به ربه‌کا که بگویم ما دیر میرسیم. گفتم «ربه‌کا این سگ ِسگ تا همین حالا داشت آماده میشد. ما تازه داریم حرکت می‌کنیم. حدود ده دقیقه‌ی دیگه میرسیم.» ایوانز آمد داخل اتاق و با خنده به فحش دادنم اعتراض کرد. بعدا که بخاطر اینکه گفت «کاش به جای پلاستیک کوله‌پشتی آورده بودی.» دلم می‌شد صورتش را با آسفالت یکی کنم، تازه به ذهنم رسید که شاید بیش از حد حساس شدم. با هیجان گفتم «وااااای ایوانز عصبانی‌شدنم تقصیر تو نیست! من به تنهایی نیاز دارم.» قبلا هم یکبار این اتفاق افتاده بود و دیده که وقتی طولانی نزدیک آدم‌ها باشم سگ می‌شوم. گفت «می‌خوای برم خانه؟» با خجالت ازش خواهش کردم برود. هنوز هریتیه پیشم بود ولی باز حداقل فضای بیشتری را برای خودم داشتم. ایوانز میگه: «تو با این اخلاقت اگر رابطه‌ی طولانی مدت با کسی داشته باشی و بخواهی همراهش زندگی کنی، باید یک خانه‌ی دراندشت داشته باشی که وقتی می‌خواهی تنها باشی چشمت به چشمش نیافتد.» گفتم: « بهش فکر کرده‌ام. خانه‌ی دوبلکس می‌خرم. طبقه بالا مال من، طبقه پایین مال او.» 

بخاطر حساسیت فصلی گلودرد دارم. دیشب از درد و فشار روحی بودن کنار آدم‌ها گریه‌ام گرفته بود. ۶تا مسکن خوردم و خوابیدم. بعد از ۱۲ ساعت خواب تازه احساس میکنم دارم کم کم به زندگی برمیگردم.  امروز کاملا تنها استم و حالم خوب است. اگرچه امروز هم تا خرخره خودم را در مسکن غرق کرده‌ام بلکم بتوانم نفس بکشم.