اضطراب گرفتم. تا دیدم حالم دارد بد می‌شود سریع یکی از دواهایم را خوردم ولی نفس‌هایم به مرور داشتند تندتر و تندتر می‌شدند. کنارش روی تخت یک نفره‌ام دراز کشیدم و هدفنم را روی سرم گذاشتم. صدای نفس‌هایم را هنوز می‌شنیدم. صدای او را هم می‌شنیدم که با پدرش در تلفن گپ می‌زد. وقتی قطع کرد سریع گفتم «اضطراب دارم. می‌خواهم تنها باشم.» طبق معمول ِتمام آدم‌های دنیا، نگران شد و پرسید چیکار کرده که باعث اضطرابم شده. گفتم «تو هیچ کاری نکردی ایوانز. تقصیر تو نیست.» بلند شدم که دوای بعدیم را بخورم. دستم می‌لرزید. با کنایه گفت «میدانم که کنارم راحت نیستی ولی کاری از دستم ساخته است؟» گفتم «خواهش می‌کنم بس کن. زمان خوبی برای کنایه گفتن نیست. بعدا حرف می‌زنیم.» برگشتم به تخت و هدفن را دوباره روی گوشم گذاشتم. مظلومانه پرسید «می‌توانم تا نیم ساعت بعد که قطار میرسد اینجا صبر کنم؟» قبول کردم. فقط می‌خواستم آرام شوم. بوتل مشروب را باز کردم و یک قلپ ازش خوردم. سریع از دستم گرفتش و گفت «خواهش می‌کنم با دوا الکل ننوش.» و من انرژی نداشتم که داد بزنم و بگویم تو سگ کی باشی که به من بگویی چیکار بکنم و چیکار نکنم. می‌ترسیدم گریه‌ام بگیرد و جلوی او بزنم به گریه. به بابا پیام دادم و گفتم «من آدم زندگی با هم‌اتاقی نیستم بابا. در این سه سال، ۱۰ سال از عمرم کم شده.» و چشم‌هایم پر از آب شدند. دوباره مشروب را سر کشیدم و سنگینی نگاهش را نادیده گرفتم. سرم را به شانه‌اش تکیه دادم. چند دقیقه بعد دوا کم کم داشت تاثیر می‌کرد. قلبم آرام گرفته بود و نفس‌هایم داشتند نرمال می‌شدند. دستش را دورم حلقه کرد طوری که سرم روی سینه‌اش بود. موهایم را بوسید. برایم کلیپ‌های خنده‌دار نشان داد اینقدر که خنده اضطرابم را از یادم برد. یاد روزی افتادم که دانشگاه برکلی اپلکیشنم را رَد کرد و ارمیا اینقدر قشنگ آرامم کرد که این خاطره‌ی بد تبدیل به یکی از آرامترین خاطره‌هایم شد. قطار آمد و رفت. او تا دو ساعت دیگر کنارم ماند.