1. دیروز که رفته بودم پیاده‌روی و به آهنگی که ایوانز بهم معرفی کرده بود گوش می‌دادم،‌ با خودم فکر می‌کردم جوان بودن فوق‌العاده زیباست. زندگی خوشمزه است. در ده روز گذشته وقت زیادی را با هم گذراندیم و تصمیم گرفتیم چند روزی را از هم دور و بی‌خبر باشیم. دلم تنگش بود و نمی‌خواستم به دلتنگی اقرار کنم. دلم تنگ بود و می‌ترسیدم. اما تمام اینها خوشایند بود. اینقدر که با ریتم آهنگ شروع به دویدن کردم. اینقدر که پتو را رویم کشیدم تا به او فکر کنم. میدانستم که امکان ندارد او هم دلش برایم تنگ نشده باشد. چند ساعت بعد نامش روی صفحه گوشیم افتاد و کم بود بخندم. با یک لبخند گشاد جوابش را دادم. گفتم «مگر قرار نبود تا روز شنبه با هم تماس نداشته باشیم؟» بهانه آورد. حرفی از دلتنگی نزدیم. حرفی از احساسات نزدیم. شنونده‌ی خوبی نیست. پشت تلفن گپ زدن به اندازه‌ی وقت‌هایی که کنارم است لذت‌بخش نیست. ولی دلم آرام گرفت از گپ زدن همراهش. امروز با اینکه روز زیبا و هیجان‌انگیزی با دوست‌هایم داشتم دلم تنگش بود. باز حس می‌کردم که دل به دل راه دارد. باز زنگ زد. باز با لبخند جوابش را دادم. نزدیک به دو ساعت حرف زدیم. 
  2. گفت «احساسی بین ما است. میدانم. من فکر می‌کردم تو ممکن است با کسی آشنا شوی که بیشتر از من از بودن کنارش لذت ببری و می‌دانستم که من قرار نیست کسی را پیدا کنم که بیشتر از تو از بودن کنارش لذت ببرم.»
  3. مست بودم. گفتم «در طول روز جلو خودم را می‌گیرم که بهت زنگ نزنم. پیام نفرستم.» گفت «منم همینطور.» و محکمتر بغلم کرد.
  4. داشتم دانه دانه تکه‌های پازل را کنار هم می‌چیدم. از زنگ زدنش خوشحال شدم. وقتی نبود دلتنگش بودم. بودن کنارش را دوست دارم. ترسیدم. من قرار نبود بگذارم احساساتم درگیر کسی شود. من قرار نبود ازش خوشم بیاید. زنگ زدم بهش. گفتم «فکر کنم از تو خوشم آمده. چیکار کنم؟» گفت «تو از دفعه‌ی دومی که همدیگر را دیدیم از من خوشت آمده بود و نمی‌دانستی. من یکی دو ساعت بعد از دیدنت از تو خوشم آمد و می‌دانستم.»
  5. نمی‌توانم به جدایی فکر نکنم و همزمان نمی‌توانم به او فکر نکنم. جوانی فوق‌العاده زیباست. جوانی فوق‌العاده دردناک است.