نیویورک مثل همیشه بود: شلوغ و پر سر و صدا. اینبار ولی رابین همراهم بود و هم‌سفر خوبی بود. مخصوصا اینکه هر دو به یک اندازه از شهر و شلوغیش بیزار بودیم. بعد از سه روز هر دو بی‌صبرانه آماده‌ی برگشت به بوستون عزیزمان بودیم. روز اول در نیویورک یک فروشنده ما را «زوج زیبا» صدا زد. زیاد پیش میاید کسی فکر کند من و رابین زوج استیم (خدمه‌های رستورانت‌، فروشنده‌ها و حتی دوست‌ها) و این به نظر من خنده‌دار و به نظر او آزاردهنده است. این چند شب به خاطر حضور رابین در اتاق به سختی خوابم برد. شب اول ساعت ۴ صبح دیدم هر دو بیداریم. گفتم «رابین نیویورک شهری است که هرگز نمی‌خوابد. بیا بیریم بیرونا.» رابین پایه بود. آماده شدیم و مسئول هتل گفت «نخوابیدن نیویورک برای قبل از کرونا بود. میخواهید بروید بیرون بروید، ولی شهر خواب است.» وقتی بیرون رفتیم باران می‌بارید و با اینکه بعضی از مغازه‌ها بسته بودند، بسیاری هم ‌باز بودند. غذا خریدیم و وقتی برگشتیم آفتاب بیرون آمده بود.

تمام مدتی که من نیویورک بودم پارمیدا هم برای تولدش در نیویورک بود. شب تولدش با یکی از دوست‌های دیگرش رفتیم یک رستورانت بی‌نهایت شیک و تولدش را جشن گرفتیم. چقدر این دختر برایم عزیز است. بعدش آمد هتل من و چندین و چند ساعت از کودکی‌هایمان حرف زدیم. برایش یک کتابچه‌ی نفیس هدیه خریده بودم. خیلی خوشش آمد.

پارمیدا و رابین با حضورشان سفر را برایم خوشایند کردند. ولی این سفر برایم یک سفر کاری بود و تمام مدت استرس کار را داشتم. البته جنبه‌ی کارش موفق‌آمیز بود به نظر خودم. از نیویورک خوشم نمیآید ولی بی‌نهایت احساس خوشبختی می‌کنم که دانشگاه کلمبیا هزینه‌ی سفرم را تقبل می‌کند که من بروم و به یکی از مرکزهایشان سر بزنم. چقدر من خوشبختم. آخر این ماه هم قرار است با کارتیک بروم دانشگاه یل/Yale. زندگی زیباست.

دلم کمی برای جرمی تنگ شده. از میدان‌هوایی مستقیم میرم خانه‌ی او. خوشحالم که وقتی برمیگردم کسی است که منتظرم باشد و از آمدنم خوشحال شود.

بروم که وقت پرواز است.