همیشه مشکلاتم را به او می‌برم. زندگی و تجربیات ما با هم خیلی فرق دارد. برای مثال، او در تمام عمرش حتی یک ماه هم تنها زندگی نکرده. من هر قدر بخواهم توضیح بدهم که آشپزی کردن چه مسوولیت بزرگی است و روزانه سه وقت غذا آماده کردن سخت است، او نمی‌تواند درک کند. او رشته‌یی که دوست داشته را نخوانده. در آمریکا دانشگاه نرفته. هدفش دکترا گرفتن نبوده. تمام سالها‌ی لیسانسم که مرا به ناحق زجر داد برای این بود که زندگی مرا نمی‌فهمید. تلاش‌هایم را نمی‌فهمید. اهدافم را نمی‌فهمید. موفقیت‌ها و شکست‌هایم را نمی‌فهمید. حالا هم همینطور است. مشوره خواستن از بابا در مورد زندگی روزمره‌ام به بیهودگی مشوره خواستن از او در درمان سرطان است. برای مسایل اخلاقی، مادی و حتی معنوی من می‌توانم تا ابد روی دانش بابا حساب کنم. ولی برای امور آکادمیک، برای امور احساسی باید یاد بگیرم مشکلاتم را پیش خودم نگه‌ دارم. همیشه صدایی در پس ذهنم از من خواهد خواست که مهر تائید بابا را روی تصمیم‌هایم داشته باشم، ولی باید به خودم یادآوری کنم که زندگی ما را به مسیرهای بسیار مختلفی کشانده و بابای مهربان من، بابای عزیز و دانای من صلاحیت رد کردن یا تائید کردن اکثر تصمیم‌هایم را ندارد.