به آیندهی کاملا نامعلومم با ایوانز فکر میکنم. به میلی که برای فرار دارم. به گاه و بیگاه به زبان آوردن این میلم برای فرار. ایوانز زنگ میزند. همزمان هم دلم آرام میگیرد، و هم از آرامشی که تجربه میکنم وحشت میکنم. تلفن زنگ میخورد و نمیدانم چیکار کنم. چشمهایم را میبندم و سعی میکنم از وحشت دور شوم و به آرامش نزدیک شوم. به حرف امیلیو فکر میکنم که گفت «آخرش یک ذره درد است دیگه. تمام میشه میره.» نسبتا آرام میشوم. آنقدری که لبخند میزنم و با لبخند تلفن را برمیدارم. میخواهم فرار کنم. دلتنگش استم. میخواهم فرار کنم.
از امیلیو، که مرا از خودم بهتر میشناسد، با استیصال خواستم که بگوید «چرا اینقدر از نزدیک شدن به آدمها واهمه دارم؟ چرا اینقدر از احساساتی بودن نفرت دارم؟ چرا وقتی از کسی خوشم میاید دنیایم پر از تشویش میشود؟ چطور با احساساتم کنار بیایم؟» نتیجهی توضیحاتش این بود که احساسات ضعف منند. درست شبیه نظم و ترتیب دادن که یکی ضعفهایم است و من قبولش کردهام، باید قبول کنم که من از هر چیزی که باعث درد و آزارم شود میترسم و احساساتی بودن معمولا با درد همراه است. ولی من ژرف زندگی میکنم. هیچوقت به هیچ تجربهی ارزشمندی به خاطر ترس از درد «نه» نگفتهام. ترسم باعث نمیشود در برابر درد ایمن باشم، فقط باعث تشویشم میشود. وقتی عمیق به این جمله فکر میکنم، منطق تشویش را از بدنم بیرون میکند. از اضطراب و از تشویش خستهام. به گفتگویمان فکر میکنم. خودم را تصور میکنم که در عین آسیبپذیر بودن، آرامم. وقتی به کسی حسی دارم و به دردی که برای از دست دادنش قرار است بکشم فکر میکنم، باید با خودم بگویم از درد که نمیشود فرار کرد. آرام باش. بگذار بیاید. بگذار برود.
- //][//-/
- شنبه ۴ می ۲۴
- ۲۲:۰۷