داشتم عمق افسردگی گذشته‌ام را تشریح می‌دادم. گفتم «دو روز بود که حمام نرفته بودم. هیچ کاری غیر از خواب نکرده بودم. چیزی نخورده بودم. با خودم گفتم فقط یک تخم مرغ بپز. فقط یک تخم مرغ ساده. بلند شدم. ماهیتابه را روی گاز گذاشتم. روغن داخل ماهیتابه ریختم و بیشتر از این نتوانستم. نمی‌توانستم. اصلا نمی‌توانستم. انرژی نداشتم. برگشتم به تختم. انرژی هیچ کاری جز خواب را نداشتم. نفس کشیدن درد می‌کرد. بعد از سه روز، تمام عزمم را جزم کردم و یک ایمیل کوتاه به داکترم فرستادم و گفتم حالم بد است. داکتر زنگ زد. گفت برایم دوا تجویز می‌کند و اگر دوا تاثیر نکند باید به فکر بستری شدن باشم. نمی‌دانم چطور توانستم بروم دوا را از دواخانه بگیرم.» با چشم‌های اشکی گفت «حتی در تاریک‌ترین لحظه‌هایت یک بخشی از تو به زندگی بسته است. آنقدر که وقتی حال غذا خوردن و فیلم دیدن را ندارد، از خانه بزند بیرون و برای خودش دوا بگیرد.» و من دلم سوخت به حال آن بخشم که عشق به زندگی دارد و وقتی افسرده استم تنهای تنها وسط برهوت افسردگی تا لب تلف شدن می‌رود.