سال ۲۰۱۵، پنج ماه بعد از کوچ کردن ما به آمریکا، یکی از استادهای مکتب کارخانگی داده بود که برای خود ِآیندهی ما نامه بنویسیم. قرار بود نامه را پنج سال بعد به آدرسم پست کند. یادم است به استاد گفتم ما آدرس دایمی نداریم. خانه ما کرایی است و معلوم نیست پنج سال بعد کجا باشیم. استاد گفت پنج سال بعد خبرش کنم که آدرسم کجاست و نامه را برایم میفرستد. من پاک فراموشم شده بود تا دیروز. دنبال این بودم که راه ارتباطی به استادم پیدا کنم که ازش بخواهم نامهام را برایم بفرستد که دیدم نامه را برایش ایمیل کرده بودم و کپی نامه در ایمیلم است.
با انگلیسی شکسته نوشتهام که پنج ماه است آمدهایم آمریکا و همه چیز خیلی سخت است. نوشتهام که خودم را دوست دارم. نوشتهام که نمیتوانم با مرگ پدربزرگ و دوستم کنار بیایم. نوشتهام فرهنگ اینجا خیلی متفاوت است و از مکتبم متنفرم. نوشتهام که وبلاگنویسی میکنم و احمقم اگر وقتی این نامه را میخوانم نوشتن را کنار گذاشته باشم :) نوشتهام کتاب خواندن را دوست دارم. نوشتهام از مصطفی متنفرم چون لپتاپم را شکسته. نامه برای خودم بینهایت cringe است. که خب، کی در ۱۵ سالگیش کمی چندش/cringe نیست. نوشتارم درست است که شکسته و ابتدایی است، ولی برای کسی که فقط پنج ماه از مهاجرتش گذشته خارقالعاده است! واقعا خارقالعاده است! چه مسیر سخت و طولانیای را آمدهام. چقدر ۱۵ و ۱۶ سالگیم سخت بود. چقدر تنها بودم. چقدر بینهایت تنها بودم.
ایوانز نامه را خواند و گفت «خود ِ۱۵ سالهات اگر میدید که امروز به کجا رسیدی بهت افتخار میکرد. به دوستیهایی که داری افتخار میکرد. به دانشگاه و رشتهیی که درس میخوانی افتخار میکرد. کمی هم به مردی که تور کردی افتخار میکرد :)» و من از این لحاظ بهش فکر نکرده بودم. به این فکر نکرده بودم که الههی کودک، الههی نوجوان، الههی گذشته به من افتخار میکند. گپش به دلم نشست. گفت «باید تجلیل کنیم.» گفتم «دقیقا چی را تجلیل کنیم؟» گفت «we should celebrate the woman you have become.» باید آدمی که شدهای را جشن بگیریم. و خب امشب قرار است ایوانز فقیر و خسیس من، آدمی که شدهام را ببرد بیرون که آرامشی که بهش رسیدهام را جشن بگیریم.
- //][//-/
- شنبه ۲۵ می ۲۴
- ۱۱:۳۴