در طیاره استم و دارم میرم طرف کالیفرنیا. دفعهی قبلی که سنفرانسیسکو بودم دیدن تو آمده بودم. یک گوشه از زندگیم از همان روز تا حالا در خودش فروریخته. نتاشا از من خواسته در موردت بنویسم و من فقط دارم به وظیفهام عمل میکنم. ولی خواهش میکنم بفهم که با رنجش و انزجار به این وظیفه عمل میکنم. از اینکه اینهمه تو را تحلیل کنم خسته شدهام. نتاشا از من خواسته در موردت بنویسم. به من گفته صبور باشم و نمیداند که من از صبوری نفرت دارم عزیزم. نمیخواهم. هیچکدام اینها را نمیخواهم. کلیفرنیا را نمیخواهم. تو را نمیخواهم. نتاشا گفته باید زندگی کنم، صبور باشم، و تو وقتی آماده بودی خودت میایی دنبالم. عزیز دلم، قندم، من هیچوقت منتظر تو و یا هیچ کس دیگری نمیمانم. این زندگی لعنتی باارزشتر از اینهاست. من بار ارزشتر از اینها استم. نمیتوانی مرا به بازیچه بگیری. از تو متنفرم که فکر میکنی میتوانی هر وقت خواستی بیایی و هر وقت خواستی بروی. اگر بیایی، با حرفهایم تو را ترور میکنم. کاری میکنم دیگر هیچوقت جرات نکنی بیایی سراغم.
- //][//-/
- يكشنبه ۱۷ مارس ۲۴
- ۱۱:۰۲