خب من میدانم. من در طبقهی دوم ساختمان دوبلکس SAC تاکو خوردهام و به فکر "آن کس که تاکو ندارد چه دارد٫ و آن کس که تاکو دارد چه ندارد" خندیدهام. در همان ساختمان کنار طاق پیش پنجرهاش که تشک و بالشت برای بچههای بیخواب و خستهی دانشگاه دارد با او دعوا کردهام. مبایلم را آنجا فراموش کردهام و ۴۰ دقیقه بعد آمدهام که ببینم هنوز سرجایش است. همانجا روی همان بالشتها به او گفتهام "ازت متنفرم!" و او با خنده گفته "نه. تو عاشقمی." سر صنف ریاضی بهش گفتهام "اخه کی سر امتحان دیر میرسه آخه؟" و روز امتحان فاینل فزیک در ترافیک سنگینی که راه نیم ساعتهی دانشگاه را دو ساعته کرده بود بهش زنگ زدهام و گفتهام که قرار است یک ساعت دیر به امتحان برسم و دارم سکته میکنم! امتحان فزیکم را بهتر از او دادهام و برای ریاضی خواندهایم و بلاخره امتحان ها تمام شده و او رفته. تابستان شروع شده و او از نیوجرسی بهم پیام داده که دارد با دوستهایش اسکیت بازی میکند و من گفتهام گرم است. آستن همیشه گرم است.
کنارش به شوپن گوش دادهام. بعد به ویزخلیفه٬ به چارلی پوت٬ به ۲۱ پایلوت. بعد او رفته. به "می پرست ایجادم٫ ریشهی ازل دارم"٬ "مرا دوباره به عشقت امیدوار نکن٫ دل شکستهام ای دوست بیقرار نکن"٬ به "بیتو دل پریشان است٫ بیرون میده باران است٫ بنشین دمی حالی نرو"٫ به "گشته دل عاشقت'' گوش دادهام. اشتهایم را به کل از دست دادهام. هر روز به رسم عادت یک وعده غذا میخورم. جواب تحقیقم را به دست آوردهام. من اصرار دارم که کارم تمام شده. رئیسم اصرار دارد که محاسبهام برای خطای جواب دقیق نیست. ۳۱ می گذشته و همهی بچههایی که دو سال از من عقب بودن از مکتب فارغ شدن. دلم پیش دخترکی بوده که تولدش را بهش تبریک نگفتم. فراغتش هم گذشت و باز تبریک نگفتم. صنف تابستانی برداشتهام چون من همیشه عجله دارم. به دنبال الکس گشتهام. نیافتمش. به زی پیام ندادهام. به مادربزرگ زنگ نزدهام. نخوابیدهام و نخوابیدهام و نخوابیدهام. رفتهام به کشاورزی هریتیه کمک کردهام و زیر آفتاب عرق ریختهام. بعد همه چیز انگار به گلویم رسیده باشد به مبایلم چنگ زدهام که بنویسم "bro i need to yell some o_o" و خب٫ او جواب نداده.