گفت «هیچوقت احساس تنهایی می‌کنی؟» هنوز حرفش تمام نشده بود که گفتم «نه. اصلا.» وجودم از خوشبختی پر از گرمی شد. بعد از جداییم از جورج، یکی از چیزهایی که متوجه شدم این است که من زندگیم پر از عشق است. لب تر بکنم ترنر، سام، الکسیا، لیزا، کیوان، مریسا و حتی جورج پشت درم صف می‌کشند تا مرا به زندگی، به خودم، به آرامش برگردانند. از تنهایی خودش حرف زد و موقتی بودن آدم‌ها. چقدر من سالها با این احساسات زجر کشیدم. حرفها و احساساتش را با استخوانم حس می‌کردم و می‌خواستم میشد دردش را بگیرم. ستا دسترگو بلا واخلم... بلاگیر چشم‌هایت شوم.

گفت «تو شبیه دانلد داک خنده‌داری.» گفت «شبیه پنگوئن راه میری.» دفعه‌ی بعد که گفت «تو شبیه...» حرفش را قطع کردم. گفتم «شروع نکن.» گفت «یک پست دیده بودم در مورد زیباترین زن‌های دنیا. تو شبیه یکی از اونایی.» گفت «چقدر زیباتر از عکس‌هایت استی.» گفت «خدای من! اصلا نمی‌توانم بهت نگاه کنم.» و جملاتی از این قبیل... .

بعد از جورج، یکی از چیزهایی که هر بار بهش فکر می‌کردم سینه‌ام تنگ میشد و نفسم حبس، این بود که هیچکس نمی‌تواند اندازه‌ی او دوستم داشته باشد. فکر می‌کردم هیچکسی قرار نیست هیچوقت دوباره مرا آنقدر خاص ببیند. حس می‌کردم تا آخر عمر دیگر هیچوقت قرار نیست احساس خاص‌بودن و خواسته‌شدن بکنم... و بگذارید بگویم که من مجنون میشوم وقتی کسی میخواهد ذره ذره‌ی افکارم را ببلعد؛ برای دیدن هر گوشه از وجودم هیجانی میشود؛ برای اینکه منم او را آنطوری ببینم که او مرا، بیتاب میشود.

این یکی حس، این خواستنی‌بودن و خاص‌بودنی که کسی می‌تواند به آدم القا کند، تنها چیزی است که مرا مست و سرخوش از زنده بودن می‌کند. شبیه یادگرفتن فزیک.