همانطور که قبلا گفتهام من تمام عمرم به زشت بودنم ایمان داشتم و برایم امر پذیرفتهشدهیی بود. امروز ولی احساس زیبایی کردم. جان، دوست ِ۸۶ سالهی من که آلزایمر دارد امروز وقتی داشتم کمکش میکردم که از روی مبل بلند شود سرش را تکان داد و گفت «خدای من! چشمهایت! چشمهایت! من با تو چیکار کنم؟» و من آب شدم. چند ساعت قبلش داشت برایم داستان چیزی را تعریف میکرد که راستش را بخواهید سر و تهش معلوم نبود. گفت «... یک عالمه زنهای بسیار زیبا آمده بودند. زنهای زیبا مثل تو.»
ماری، زن با اقتداری که در خانهی سالمندانِ جان است امروز وقتی به هم معرفی شدیم و دستش را محکم فشردم، گفت «مثل پیانیستها دست میدهی.»
الین شاعر است. مریضییی که دارد باعث میشود نتواند کلماتی که در ذهنش دارد را به زبان بیاورد. مثلا اگر دنبال کلمهی «خواب» باشد، میگه «منظورم شب است. شب. تخت. شب. تخت.» و من از فکر اینکه این زن روزی شاعر بوده غصهام میگیرد. مثل کور شدن یک اخترفزیکدان است؛ مثل لال شدن یک موزیسیون. الین از همان اولین باری که همدیگر را دیدیم با من مهربان بود. گفت «تو چشمهای یک انجینیر را داری. انجینیر استی؟» و بعد گفت «چقدر تو کیوت/ناز استی! ناز ِخوب. ناز ِبد نه.» بعد گفت «تو سیاه پوشیدی. بیا اتاقم. یک چیزی برایت دارم.» و برایم یک چیزک داد که مو و پَت لباس را میگیرد. گفت «سیاه میپوشی. با این لباست را تمیز کن.»
از مهربانی، از ابهت این آدمهایی که پیری همراهشان نامهربانی کرده دلم میگیرد.
گفت «جان را کاملا درک میکنم. چشمهایت!»
گفت «تازه فهمیدهام که بد قلبت را شکستم.» گفتم «از ترس و وحشتم معلوم نبود؟ از اشکهایم؟ تازه فهمیدی؟» گفت «میدانستم، ولی نفهمیده بودم.» درد سه ماه پیشم را او تازه دارد حس میکند و من درکش نمیکنم. حال ِمن به مراتب بهتر است. التیاب یافتهام. چرا او نمیتواند بهتر شود؟
- //][//-/
- سه شنبه ۲۸ نوامبر ۲۳
- ۲۰:۲۹