داشتم کتاب میخواندم. صدای بلندی آمد. الکسیا مسافرت است. گفتم حتما پیشوگک ما، ویلو کاری کرده. در اتاقم را که باز کردم اول از همه از بوی شدید سوختگی متعجب شدم. دویدم به آشپزخانه و دیدم که تخم مرغهایی که جوش میدادم منفجر شدهاند! بلی. پاک یادم رفته بود که تخم مرغ آبپز میکردم. تمام آب کاملا تبخیر شده و تخم مرغ منفجر شده. دیوار، اجاق، هود، زمین، وسایل آشپزخانه، همه جا پر از ذرههای تخم مرغ منفجر شده بود. پر از نفرت و انزجار شدم. دقیقا عین همین اتفاق هفتهی پیش هم افتاد! دو بار در ده روز من تخم مرغ انفجار دادهام. کاری که اکثر مردم حتی یکبار در عمرشان نمیکنند. از خودم پر از نفرت بودم. کدام آدم خری نمیتواند برای خودش یک تخم مرغ لعنتی بپزد؟ چرا من اینقدر بیعرضهام؟ همه فکر میکنند اگر در کارهای خانه بدم حداقل در تحقیق خوبم. ولی خودم که میدانم که در کارم چه متوسط حال بهم زنی استم. به مامان زنگ زدم. همینطور که تعریف میکردم گریهام گرفت. مامان دلداریم داد. همه جا را تمیز کردم. حالم از بوی خانه بهم میخورد. تعطفن خانه بوی بیعرضگی من بود. زدم بیرون. ایملیو زنگ زد. برایش با انزجار تعریف کردم. با دلیل و برهان سعی کرد قانعم کند بیعرضه نیستم. هر دو به آشپزی لعنت فرستادیم و از سختی کارهای خانه حرف زدیم. بعد گفت «چرا حالت از حرفهایم بهتر نمیشه؟ اصلا بیا حواست را پرت کنیم.» با اشتیاق گفتم «از آستن حرف بزنم؟» و دو ساعت بعد وقتی به خانه برگشتم حالم بد نبود. اگر بیعرضه میبودم دوستهایم اینقدر دوستم نمیداشتند.
- //][//-/
- يكشنبه ۲۶ نوامبر ۲۳
- ۱۷:۵۷