زیر نور ملایم چراغ‌ها در اتاق نسبتا تاریکش نشسته بودیم. او اسکاچ می‌نوشید و من پپسی، ولی ذهنم در عین هشیاری رهایی مستی را داشت. سام داشت توضیح میداد که «... گاهی آدم‌ها از احساساتشان فرار می‌کنند. مثل ایستون، مثل یاس.» و من پر از آرامش و پر از غصه شدم. اینکه رفتار یاس را نمی‌توانستم تحلیل کنم اذیتم می‌کرد، ولی با توضیح سام و فهمیدنش آرام گرفتم. چون منم ترسیده بودم. منم می‌خواستم فرار کنم. ولی درست نبود. فرار کردن درست نبود و او این غلط را به من روا داشت. حالا که می‌فهمیدمش قلبم پر از تمنای این بود که پیام بدهم و بگویم «دیوانه منم ترسیده بودم. فرار نکن. وقتی کنارت استم از هیچ چیزی نترس.» و برای اینکه مطمئن شوم قرار نیست هیچوقت این اتفاق بیافتد، شماره و پیام‌های یاس را حذف کردم. تمام شد. قلبم فشرده شد. سام گفت «میخواهی حواست را پرت کنم؟» گفتم «نه. میخواهم یک لحظه دردش را حس کنم.» و درد نبودنت را حس کردم،‌ یاس. با خودم گفتم دعا می‌کنم که برگردد و یاد تمام بارهایی افتادم که با گریه و التماس دعا کردم و هیچکس، هیچوقت برنگشت. حرفم را پس گرفتم. سام گفت «متاسفم که این اتفاق در یک سال دو بار برایت اتفاق افتاد.» من با قلب سنگینم گفتم «برمیگرده.»