ما در دوره لیسانس یک TA داشتیم که من خیلی دوستش داشتم. یکی دو ماه با هم کار هم میکردیم. هر بار من جایزه میبردم، انترنشیپ قبول میشدم یا برای دکترا آفر میگرفتم میگفت «تو باید از چند جا ریجکت/رد شوی. رد شدن هم تجربهی مهمی است.» من از این گپش هم خندهام میگرفت هم مغرور میشدم. کدام استادی میخواهد دانشجویش رد شود؟ لعنتی من چقدر خوب بودم که او نگران بود به اندازهی کافی در دنیای درس ریجکت نشدهام؟
امروز که خودم را در مقابل زندگی رها کردهام، این روزها که ناشیانه روی یخ زندگی میلغزم و منتظرم با سر به زمین بخورم، یاد گپ استادم میافتم. این درد هم به اندازهی پیروزیهای زندگی لازم است اِلوگکم.
--------------
امروز یک مشکلی در تحقیقم داشت اذیتم میکرد و حتی بعد از اینکه حلش کردم نمیتوانستم درست درکش کنم. زنگ زدم به آستن که در موردش حرف بزنیم. داشتم توضیح میدادم که «ما بازدهی را برای یک جرم و یک سرعت میفهمیم. از روی این پلاتهایی که ساختم ارتباط سرعت با بازدهی و ارتباط جرم با بازدهی را هم جدا جدا میفهمیم. حالا چطور بازدهی را برای هر جرم و سرعتی پیدا کنیم؟» گفت «تو صبح تا شب کارت همین است؟ چه شغل جالبی داری.»
تا حالا به این فکر نکرده بودم که دانشگاه هر ماه به حسابم پول میریزد که من با تحقیقم ذره ذره سوالهای فزیک حل کنم و قدمهای کوچک و نامحسوس به سمت «دانستن» بردارم. چه جالب.
+ عنوان از رامین مظهر
- //][//-/
- دوشنبه ۲۰ نوامبر ۲۳
- ۱۳:۱۷