داشتیم تلفنی گپ می‌زدیم و من ذره ذره جان می‌گرفتم از گفتگویمان. خنده می‌کردیم. فلسفی می‌شدیم. غیبت می‌کردیم. احساس زنده بودن می‌کردم. بی مقدمه گفتم «من خیلی دارم از این گفتگو لذت می‌برم. دارم ذره ذره جان می‌گیرم.» گفت «من از تمام گفتگوهایمان لذت می‌برم. غیر از دو حالت: وقت‌هایی که  کارد به استخوان رسیده و من تنها راه نجاتت استم و وقت‌هایی که نقدم می‌کنی.» ذهنم رفت به دو سال قبل که کارد به استخوان رسیده بود. آمده بود که مواظبم باشد. در بین خواب و بیداری بود و من بی‌وقفه از دردهایم حرف می‌زدم. چشم‌هایش خسته بود. بعد از اینکه دلم خالی شد. فقط گفت «الهه... تو بهترین دوست منی. تنها چیزی که میدانم این است که میخواهم حالت خوب باشد.» شب‌ بخیر گفتم و رفتم که در اتاقم بخوابم. احتمالا قبل از اینکه من پایم به اتاقم برسد او از خستگی بی‌هوش شده بود. فردایش گفت که خیلی خوابالود بوده و حرفهایی که زدم یادش نیست. خواهش و تمنا کرد که دوباره مرور کنم و من نمی‌خواستم. رازهایم را برملا کرده بودم و بهترین اتفاق ممکن افتاده بود: او یادش نبود. 

گاهی با اضطراب بهش می‌گم «اگر نبودی چیکار می‌کردم؟» میگه «تو اگر نبودی من چیکار می‌کردم؟؟» و هر دو ترجیح میدهیم بهش فکر نکنیم. چون ایملیوی عزیزم، اگر نبودی که کارد را از روی استخوان برداری، تا حالا روی سنگ قبرم هزار هزار گل‌ لاله روییده بود.