در باب قناعت:
یک مدت بود که به اینکه آیا میخواهم دکترا بخوانم یا نه شک داشتم. میتوانم ماستریم را بگیرم و بروم یک کاری پیدا کنم که اینقدر معاشش بخور و نمیر نباشد. میتوانم یک کاری پیدا کنم که حداقل آنقدری بدهد که مجبور نباشم هماتاقی داشته باشم. دیروز ولی کاملا این بحث در ذهنم فیصله شد. فکر کن چند سال بعد تمام دوستهای من دکترا داشته باشند و من نداشته باشم. داشتن دکترا قرار نیست خوشحالم کند، ولی قطعا نداشتنش یک فاجعه است که تا اخر عمر به من احساس بدبختی خواهد داد. من برای اینکه احساس بدبختی نکنم به یک عدد مدرک دکترای نجوم از هاروارد نیازمندم، بعد مردم با من حرف از خوشبختی میزنند. برای خوشبختی هم احتمالا نیاز دارم اسکندر کبیر باشم. خاک بر سرم کنند.
در باب دژاوو:
برایم پیام صوتی فرستاده و بازش که میکنم یک آهنگ از Glass Animals است که در سر و صدای اطرافش پخش میشه. یاد وقتی افتادم که ج. در ایتالیا به یک هنرمند خیابانی برخورده بود که آهنگی از Yann Tiersen را با گیتار مینواخت و صدایش را برایم فرستاده بود. در ذهن آدمها تا کجاها که سفر نکردهام. دیشب گفت «خیلی سخت است، نه؟» گفتم «خیلی. مثل این است که مریض و دردمند باشیم. مثل مریضها به مرور زمان بهتر میشویم. دردش کمتر میشود... نه؟» گفت «امیدوارم.» ولی حتما بهتر میشویم. وگرنه اگر قرار بود قلبهای شکسته التیام نیابند که نصف بشریت تا ۲۰ سالگی هم عمر نمیکرد. من خودم قطعا در ۱۱ سالگی بعد از مرگ پدرکلانم مرده بودم.
در باب رفاه:
از لپتاپ جدیدم پست میگذارم. لعنتی خیلی زیبا است. سیاه و شیک. از ده روز پیش که لپتاپ و آیپدم را دزد برد تا حالا نمیتوانستم کار کنم. قشنگ هیجان این را دارم که بشینم و چند ساعت کار کنم تا دلم خالی شود. مامان امروز میگفت «دردی که درمانش پول باشد غصه ندارد. سلامتی مهم است.» خدای من! از هر کلمهی این جمله رفاه میبارد. مامان سرد و گرم روزگار را چشیده. فقر را تجربه کرده و بدبختیهای دیگر را هم. درسی که از تمام اینها گرفته این است که نگران پول نباشد. من اصلا نمیفهمم. من در شرایطی به مراتب بهتر از مامان و بابا بزرگ شدهام. با این حال، سه هزار دالر از داراییم را دزد زد و نه تنها کسی خم به ابرو نیاورد، بلکه اجازه نمیدادند حتی بخاطرش ناراحت باشم. نمیفهمم. هیچ نمیفهمم چطور اینقدر دل ِکلان دارند.
در باب امید:
هفتهی آینده را قرار است در سیاتل کانفرانس بروم. بابتش بسیار هیجان دارم. کرستینا میاید که پیشم باشد. ایستون هم در کانفرانس است. قرار است یک عالمه نجوم یاد بگیرم و با آدمهایی آشنا شوم که با ذکاوتشان به من احساس خر بودن میدهند :) و من نمیتوانم هفتهیی زیباتر از این را تصور کنم :) چقدر من خوشبختم. بیست روز پیش از آسترالیا برگشتم و حالا دارم میروم سیاتل. اصلا احمقم اگر دکترا نخوانم. به جهنم که معاشم خوب نیست. اینهمه کانفرانسهایی که میروم از بهترین تجربیات زندگیم استند.
+عنوان از حافظ
- //][//-/
- پنجشنبه ۵ ژانویه ۲۳
- ۱۵:۲۴