پارسال، روزی که یان تیرسن برای کنسرتش آمده بود بوستون من یک مدتی میشد که افسرده بودم. جواب دوستهایم را نمیدادم و از جورج خواسته بودم سراغم نیاید. روز کنسرت تن لشم را از تخت بیرون کشیدم. دوش گرفتم. لباس پوشیدم و پیاده به سمت سالن کنسرت رفتم. جورج عزیزم پیراهن مردانهی سفیدی پوشیده بود که چروک بود. کروات باریک سیاه داشت. به نظرم زیباترین مرد آن خیابان شلوغ میامد. کنسرت چیزی فراتر از افتضاح بود. یان تیرسن، روح پاکش را همراه با آکاردیون جادوییش به شیطان فروخته بود و حالا موسیقی گوشخراش ِالکتریکی مینواخت. هیچ سازی روی استیژ نبود و من از همان اول نگران بودم که نکند خودم را بعد از یک هفته برای هیچ از تخت کشیدهام. وقتی منتظر بودیم کنسرت شروع شود، یادم است با بیحوصلگی به سقف نگاه میکردم و میخواستم در اتاقم باشم. میترسیدم جلو جورج بزنم زیر گریه. وسط کنسرت از بیحوصلگی زدیم بیرون. انرژیم تمام شده بود و وسط راه مجبور شدم لب پیادهرو، وسط خیابان بشینم. هر لحظه میتوانستم بمیرم و اگر مرگ سراغم میامد، با لبخند همراهش میشدم. جورج حالم را نمیفهمید و دستپاچه، نمیدانست چیکار کند. بعدش یک ساعت بیرون آپارتمانم، روی پلههای دکانی که اسباببازی و وسایل سگ میفروشد نشستیم و گپ زدیم. یادم نیست که آیا اجازه دادم آخرش بیاید داخل یا نه. فکر کنم ازش خواستم برود خانهی خودش و تنهایم بگذارد.
امروز که به آهنگهای خوب یان تیرسن گوش میدادم، یاد آن روزهای افسردگی برایم تازه شد. میدانی، آشفتگی همیشگی من به کنار، اگر ما کمی بیشتر پول داشتیم و من میتوانستم آنقدری که نیاز دارم در آپارتمان خودم تنها باشم، ما میتوانستیم زوج فوقالعادهیی باشیم. اگر میتوانستم سرنوشت را کنترل کنم، با تو در ۲۷ سالگی آشنا میشدم. ولی خب، من حتی نمیدانم تو در ۲۷ سالگی من قرار است در کدام قاره باشی. زندگی است دیگر.
- //][//-/
- جمعه ۲۱ جولای ۲۳
- ۱۹:۱۳