میدانی، نمیتوانم با دوستهایم از تو گپ بزنم. تفاوت فرهنگی زیاد است و نمیفهمند. شهلا زلاند یک آهنگ داشت که میگفت «دخت افغانم و بر جاست که دایم به فغانم» و تو، عزیز من، دخت افغان بودی و سرنوشتت همین بود. تمام چیزهایی که من با انزجار ازشان گپ میزنم و همیشه میگم «باورت میشه اگه افغانستان بودم شرایطم فلان بود» به سر تو آمد. تو تمام شرایطهای فلان را تجربه کردی. زن به دنیا آمدی. برای کسی مهم نبودی. سعی کردی برای خودت از بچههای مردم خانواده بسازی ولی در نهایت تمام عشقی که به ما ساطع کردی به خودت برنگشت. در آخر یک گوشه به دور از جگر گوشههایت مُردی. به اندازهی یک لشکر آدم عشق داشتی ولی برای هیچکس آنقدر که باید مهم نبودی. همانقدر که تمام خواستههای من آمرانه استند، خواستههای تو تمنا بودند و هیچکس بهشان اهمیت نداد. نمیخواستم بمیری. نمیخواستم تنها بمیری.
فکر اینکه مُردن و ماندنت تاثیری روی زندگی هیچکسی نداشت آتشم میزند.
«نیست غمخوار مرا در همه دنیا که بنازم - چه بگریم، چه بخندم، چه بمیرم، چه بمانم»
میخواهم شیرین لال شود که به من گفت خوب است که مردی و از درد راحت شدی. میخواهم کور شوم که نمیخواستی بمیری و توقع داشتی در هفتاد و چند سالگی درمان سرطان پانکراس تو را به زندگی برگرداند. تو نمیخواستی بمیری و لعنت به هر کسی که فکر میکند مردن تو را از درد راحت کرد. برایت تا همیشه سوگوار میباشم بیبی جانم.
- //][//-/
- دوشنبه ۱۹ ژوئن ۲۳
- ۲۱:۰۹