چند شب پیش با امیلیو گپ می‌زدم.

۱. گفتم «دوست‌ها میایند و میروند. تا حد زیادی میشود جایگزین‌شان کرد.» بعد یادم آمد که دارم با دوستم گپ میزنم و سریع علاوه کردم «البته شما که نه. تو تعویض شدنی نیستی.» 

۲. از خنده وسط پیاده‌رو دولا شده بودم. می‌گفت صفحه‌ی نهلیسیتی که در یکی از رسانه‌های جمعی دنبال میکند تی‌شرت نهلیسیتی می‌فروشد و تبلیغ می‌کند. نهلیست و بزنس؟ نهلیست و تبلیغ؟

۳. پرسید «چطور تجربه‌ی فراغ‌بالی و آرامش بچگی را برای تو فراهم کنیم؟» 

۴. گفت «زندگی از لحظه‌یی که به دنیا میاییم یک سراشیبی رو به پایین است. هیچ راهی برای برد وجود ندارد.» 

۵. گفت «من فقط برای تو و مادرم با همدلی رفتار می‌کنم.» ازش توضیح خواستم. گفت «مثلا وقتی میگی 'زنگ بزن' زنگ می‌زنم. وقتی پیام میفرستی جواب میفرستم.»

۶. داشتم می‌گفتم در خانواده‌ی ما تا همین چند سال پیش کسی به ظاهر اهمیتی نمی‌داد و چون همیشه از هوشم تعریف می‌کردند و نه زیبایی، من مطمئن بودم که زشتم. اصلا هیچ مشکلی هم با این حقیقت نداشتم. حالا که جورج از زیبایی‌م تعریف می‌کند نمی‌دانم باور کنم یا نه. گفت «یک چیزی میگم در موردش ازم توضیح نخواه. هیچ چیز نگو. باشه؟» گفتم «باشه.» گفت « یادت است بوستون که آمده بودم عکست را نشانم و دادی و من گفتم "چقدر در این عکس جوان بودی" و تو می‌گفتی "مگر من در ۲۳ سالگی پیرم که در این عکس جوان بودم؟" من منظورم زیبا بود. باشه؟ منظورم زیبا بو ولی معذب می‌شدم اگر می‌گفتم زیبایی.» 

۷. گفت «اگر ترکت کنه چیکار می‌کنی؟» گفتم «دو سه هفته به تنهایی نبودنش را سوگواری می‌کنم. بعد خودم را جمع می‌کنم و دیگر به هیچ مردی دل نمی‌بندم.» 

۸. گفت «یادته تو داشتی در لپتاپت تایپ می‌کردی و من حرف می‌زدم و به من گفتی Shut up و من ناراحت شدم؟»

۹. تعریف می‌کردم که دیدن اوپن‌هایمر در کنار جورج فوق‌العاده بود. دوتا فزیکدان که اکثر ساینتست‌های روی صحنه را میشناختیم. از خاطره‌هایی بود که تا آخر عمر با لذت بهش نگاه می‌کنم. با خودم گفتم «ما ممکن است همدیگر را برای همیشه نداشته باشیم، ولی امشب را داریم.» گفت «اینکه اوضاع بین‌تان خوب نیست رمانتیک‌ترش میکند. تو فکر کن تجربه چقدر باید خوب بوده باشد که از اینهمه تلخی که بین‌تان است عبور کند و هنوز شیرین باشد. میفهمی؟»

۱۰. گفت «پدر و مادرم خوبند، ولی نمی‌دانم میدانی یا نه، دلیل اینکه عقلم را از دست ندادم تویی.» 

۱۱. سه ساعت گپ زدیم. گفتم «بسه دیگه. من برم.» گفت «تو چطوری تصمیم میگیری که بسه؟ من هیچوقت نمی‌دانم کی باید قطع کنیم.» صدایش از گپ زدن زیاد گرفته بود و در نمیامد. گفتم «من شخصا وقتی حرفهایم تمام شد میگم بسه. تو هر وقت صدایت دیگر در نمیامد بگو.»