مصمم استم که امروز قوی باشم. هوا خوب است و من حوصله‌ی کار ندارم. روی سبزه‌ها دراز می‌کشم. سرم زیر سایه‌ی درخت کوتاه و پهن ِمقابل ساختمان دفتر است، بدنم زیر آفتاب. هر چند دقیقه سایه‌ی درخت بدنم را می‌پوشاند و من خودم را پایین، زیر نور آفتاب می‌کشم. هوا فوق‌العاده است. زنگ می‌زنم به بابا. در راه دکتر است ولی نمیگه برای چی و من نمی‌پرسم. هشت دقیقه وقت دارد. شروع می‌کنم به حرف زدن:

فرق calculus با discrete math این است که در discrete اگر بخواهی مثلا سرعت چیزی را محاسبه کنی، باید سرعت را در بین دو نقطه پیدا کنی. مثلا از A تا B که فلان قدر متر است را در ۱۰ ثانیه طی کرده. ولی اگر بخواهی سرعت را در یک نقطه‌ی مشخص پیدا کنی، نمی‌توانی از این فرمول استفاده کنی چون برای این فرمول دوتا نقطه نیاز داری. برای پیدا کردن سرعت در یک نقطه‌ی مشخص از calculus استفاده می‌کنیم. 

calculus یک تئوری داره که میگه اگر اوسط و میانگین یک تابع continuous را پیدا کنی، حتما حتما یک نقطه در این تابع است که ارزشش مساوی با ارزش اوسط باشه. mean value theorem. خیلی به نظر ساده میرسه، نه؟ تو اگر یک خط داشته باشی، نقطه وسط خط معلوم است که قرار است در یک جای روی خط باشه. خارج از خط که نیست. ولی در زندگی روزمره، در بسیاری از موارد این مسئله صدق نمی‌کند. من چند نمونه‌ی تاریخی را مثال می‌زنم:

برای دوختن یونیفرم سربازهای یک پادگان، دولت میخواسته که یک سایز یونیفرم بدوزد که به همه برابر باشد و همه وقتی می‌پوشنش راحت باشند. تمام سربازهای پادگان را اندازه می‌کنند و میانگین این اندازه‌ها را به حیث معیار انتخاب می‌کنند. به سایز همین میانگین برای همه لباس می‌دوزند. وقتی سرباز‌ها یونیفرم‌ها را می‌پوشند هیچکس در این یونیفرم‌ها راحت نیست. برای همه یا خیلی بزرگ است یا خیلی ریزه. 

بعد از سرشماری بعضی دولت‌ها، مثل آسترالیا، برای تفریح اعلان می‌کنند که یک شهروند میانگین آسترالیایی چه شرایطی دارد. درامدش در سال، تعداد اعضای فامیلش، سنش، میزان تحصیلش و غیره. بعد تمام رسانه‌ها به دنبال این میانگین‌ترین/معمولی‌ترین شهروند آسترالیایی همه‌جا را می‌گردند و هیچوقت کسی پیدا نمیشه که تمام این شرایط را داشته باشد. 

بعد از جنگ جهانی دوم که مردم دنبال تعریف نژاد ایده‌آل بودند، یک دانشمند بدن چند هزار زن ِسفید پوست انگلیسی زبان آمریکایی را خیلی دقیق اندازه می‌کند. از اوسط این اندازه‌ها یک مجسمه می‌سازد که نمونه‌ی یک زن معمولی است. نام مجسمه «نرما» بوده که از «نرمال» گرفته شده چون این مجسمه سمبل بدن نرمال‌ترین زن است. بعد برای اینکه این نرمال‌ترین زن را در بین جمعیت پیدا کنند، یک مسابقه راه میندازند که کسایی که فکر می‌کنند بدنشان شبیه این مجسمه است بیایند خودشان را نامزد کنند، اندازه شوند و اگر مثل «نرما» بودند برنده شوند. هزاران نفر شرکت می‌کند ولی هیچکس، مطلقا هیچکس اندازه‌ی بدنش مثل «نرما» نبوده.

بابا به مطب می‌رسد. من برمیگردم به کارم. 


با الکسیا قدم زنان به سمت سوپرمارکت می‌رم که کیک و شمپاین بخریم. فردا روز آخر یکی از پست‌داک‌های گروهشان است و مراسم دارند. سیا از سوچی شکایت می‌کند. با سرعت حرف می‌زند و حتی مهلت نمی‌دهد من حرفش را تائید کنم. بابا زنگ میزنه. میگم بیرونم و میگه « زیاد وقتت را نمی‌گیرم. فقط می‌خواستم بگویم چند وقتی است اعصاب ندارم. هیچ نمیتانم خودم ره کنترل کنم. حتی پیش بیگانه‌ها با بچه‌ها و مامان دعوا می‌کنم. نمی‌دانم تاثیر چی است.» من می‌دانم. سه ماه پیش مسافرت رفته بود که خانواده‌اش را بعد از ۱۰ سال ببیند. بعد که برگشت، دو روز بعد از آمدنش شیرین اینا به آمریکا مهاجرت کردند و بیشتر از یک ماه خانه‌ی ما بودند. تا اینا رفتن سر خانه و زندگی خودشان، برادر شیرین اینا به آمریکا آمدند و حالا خانه‌ی ما استند. بیشتر از سه ماه است که یک روز را هم برای خودش نداشته. همیشه مصروف خدمت کردن به دیگران بوده. میگم «تو بابا استی و اولویتت هیچوقت خودت نیست. ولی برای اینکه مواظب دیگران باشی باید حتما یکی دو روز را روی خودت وقت بگذاری. چند ساعت تفریح کن. نصف روز را برو تنها در طبیعت بگذران. مواظب خودت باش.»


خانه میرسم. فردا قرار است کوچ کنم. به جورج قول داده‌ام شب بروم پیشش چون از فردا تا چند روز سفر دارد و نمی‌بینمش. پنجره باز است و باد سرد اتاق را پر کرده. زیر پتو گرمم و صورتم سرد است. استرس دارم. حس می‌کنم نمی‌توانم تکان بخورم. نمی‌خواهم تکان بخورم. از فکر اینکه فردا باید یک تنه کوچ کنم آشفته میشوم. دلم میخواهد فردا سام بیاید پیشم و فقط کنارم بشیند که من وسایلم را در کارتن‌ها بچینم، دو طبقه ببرم پایین، بعد سه طبقه ببرم بالا. نمی‌خواهم از کسی کمک بخواهم. فقط میخواهم کسی کنارم باشد که من احساس تنهایی نکنم. سام ولی این هفته مهمان دارد. یکباره دلم مصطفی را میخواهد. کنارم باشد و تنها نباشم. بخندم و از خستگی هلاک شوم ولی آرام باشم. دلم مصطفی را می‌خواهد که بی‌منت تمام روزش را کنارم باشد و اذیتم کند ولی بهترین بخش روز/هفته/ماه/سالم باشد. اما کسی نیست. هیچکسی نیست. خودم را بلند می‌کنم. استرسم را ندیده می‌گیرم. کیفم را برمیدارم و حرکت می‌کنم. باید زود برسم و زود بخوابم. برای فردا به انرژی نیاز دارم.