دیشب با سام، لیزا و دوست ِلیزا رفتیم برگر فروشی Gordon Ramsay که تازه در بوستون باز شده. من سطح توقعم خیلی بالا بود و مطمئن بودم که ناامید میشوم، ولی در کمال شگفتانگیزی بهترین چیز برگر عمرم را خوردم. بقیه هم همین عقیده را داشتند و تصمیم گرفتیم هفتهی بعد دوباره برگردیم و باقی برگرهای منو را سفارش بدهیم. بعد از غذا به اصرار من رفتیم پارک کنار رستورانت. سرسرهی پارک بلند بود و میتوانستیم نصف شهر را از آن بالا ببینیم. میخواستم عکس بگذارم ولی شلوارکم کوتاه بود و اگر عکسش را در انترنت بگذارم مامان عاقم میکند. سام و لیزا برای اولین بار با هم آشنا میشدند و اینقدر از هم خوششان آمد که سام ِملاحظهگر ِمن آخر ِشب نگران بود که من حسادت کرده باشم :) سام گفت میخواهد شب بیاید خانهی من. به جورج زنگ زدم و گفتم امشب قرار نیست ببینمش. با سام رفتیم آپارتمان ِمن و تا چهار و نیم صبح حرف زدیم.
بچهها، یکی از بهترین شبهای عمرم بود.
زندگی پیچ و خمهایی داشته که جایی که حالا استم، روزی جز تصوراتم برای آینده نبود. مهاجرت بخش بزرگیش است ولی نه تمام ماجرا. درست است که من در ۱۴ سالگی فکر نمیکردم که آمریکا میایم و هاروارد میروم و در رستورانت Gordon Ramsay غذا میخورم؛ ولی حتی همین سه سال پیش فکر نمیکردم هیچوقت بتوانم رابطهی رمانتیک داشته باشم. با حسرت به دانشجوهای دکترای هاوراد نگاه میکردم و نمیتوانستم خودم را در جمعشان ببینم. مثلا ازدواج را در نظر بگیرید. من تصورم این بود که در ۲۸ سالگی بخاطر فشار جامعه ازدواج میکنم. بعد آمریکا آمدم و فکرم این بود که اینجا مقاومت در برابر فشار جامعه بسیار راحتتر است و میتوانم ازدواج نکنم. بعد عاشق شدم و شکنندگی عشق را دیدم و خواستهام این بود که با عشقم همخانه شوم، ولی ازدواج نکنم. حالا با جورج استم که ازدواج برایش یک رویای مقدس است و اگر با هم بمانیم، من احتمالا روزی در یک کشتی بزرگ در مصر برای جورج پیراهن سفید بپوشم! چقدر دور از ذهن! چقدر عجیب!
+ هزار و یک گپ برای گفتن دارم. احتمالا این روزها بیشتر بنویسم.
- //][//-/
- پنجشنبه ۱۳ جولای ۲۳
- ۱۷:۵۴