بیشتر از هر چیزی بخاطر حماقت و ضعفم احساس شرم دارم. دیروز داشتم از immersion blender استفاده می‌کردم و بدون اینکه از برق بکشمش، با انگشت مواد را از پشت تیغ‌ها پاک می‌کردم که روشن شد. وحشت کردم. فکر کردم انگشتم حتما کامل بریده شده. با دستم روی زخم فشار آوردم و سریع دویدم که زیر آب بشورمش. انگشتم تکه تکه شده ولی هیچکدام از زخم‌ها زیاد عمیق نیستن. شدید خون میامد و من هنگ کرده بودم. نمی‌دانستم چیکار کنم. کوچ‌کشی دارم و نمی‌دانستم صندق کمک‌های اولیه‌ام در کدام باکس است. نمی‌خواستم زنگ بزنم به دوست‌هایم. نمی‌توانستم خودم رانندگی کنم. نمی‌توانستم فکر کنم که باید چیکار کنم. زنگ زدم به بابا. خیلی پر انرژی سلام داد. گفتم «تنهایی؟» گفت «نی. خاله شیرین، کاکا رضا، مامان، همگی پیشم استند.» با بغض گفتم «برو تشناب.» رفت جایی که تنها باشه. تا گفت چی شده من شروع کردم به توضیح دادن و در عین حال مثل یک طفل سه ساله با صدای بلند گریه می‌کردم. گفتم «نمیتانم فکر کنم. بگو چیکار کنم.» بابا سریع روی مُد ناجی رفت و در عین حال بابا بودنش با «کور شوم به دخترکم» گفتن‌هایش واضح بود. تماس را تصویری کرد و قدم به قدم راهنماییم کرد که چطور دستم را پانسمان کنم و من پنج شش دقیقه اول را همینطور که دستوراتش را اجرا می‌کردم هق هق گریه می‌کردم. میخواست شفاخانه بروم ولی خونریزیش بند آمده بود و راستش من تحمل درد را ندارم و نمی‌خواستم کسی جز خودم به زخمم دست بزند. بعد که تلفن را قطع کردم برای درد دستم مسکن خوردم. با اینکه تا متوجه دستم شدم سریع دویدم به طرف سینک، کف آشپزخانه، کابینت‌های سفید و دیوار همگی خونی شده بودند. روی پاهای برهنه‌ی خودم از ران تا زانو رده‌های خون بود. با بی‌رغبتی همه جا را تمیز کردم. برای خودم آنلاین غذا سفارش دادم چون من حالا حتی بیشتر از قبل دیگر نمی‌خواهم آشپزی کنم. جورج زنگ زد که خبرم را بگیرد و تا خواستم حرف بزنم، باز ۳ ساله‌ شدم و مجبور شدم با گریه توضیح بدهم که چطور مثل یک احمق واقعی دستم را دم تیغ دادم. حالا از دیروز تمام باورهایی که نسبت به خودم، اقتدارم، استقلالم و عاقل و بالغ بودنم دارم، زیر سوال رفته. امروز وقتی پانسمان دستم را عوض می‌کردم دوباره دلم می‌خواست گریه کنم. یک وضع و حالی است که نگو و نپرس. 

در من هست هزار من، که گر یکیش بزرگسال باشد ۹۹۹تای دیگرش زیر ۱۵ سال است.