روزهایی که جورج خانه نیست راحتترم. یادم میایه که مُردی و بیمهابا گریه میکنم. روزای اول هنگ بودم و خاطرهی مشخصی از تو یادم نمیامد. باورت میشه؟ بعد کم کم خندیدنت یادم آمد. شبی که مصطفی به دنیا آمد و تو از خوشحالی در خانه جا نمیشدی یادم آمد. هربار حس میکنم حالم بهتر است یک فکر تازه به سرم میزند. مثلا اینکه طرز تهیه غذاهای مخصوصت را با خود به خاک بردی. مثلا اینکه تو مریض بودی و ما حتی نبودیم که از تو مواظبت کنیم. مثلا اینکه تو مُردی و هضمش برای بچهها سخت است چون ۱۰ سال است ندیدنت. مثلا اینکه تو زن بودی و افغان بودی و مظلوم بودی. مثلا اینکه هر بار پشت تلفن صدایم را میشنیدی گریه میکردی. مثلا اینکه آخرین باری که زنگ زدم از کیموتراپی آمده بودی و از شدت ضعف نمیتوانستی گپ بزنی. مثلا اینکه مرا «دخترم» میگفتی و من هیچ در حقت دختری نکردم.
بسیار خود محور برایت عزاداری میکنم. تمرکزم روی این است که هر چه زودتر درد نبودنت کرخت شود وگرنه میمیرم. تنها استم بیبی جانم. حتی در نبودنت تمام فکر و ذکرم این است که زودتر فراموشت کنم و به خودم برگردم. بمیرم به مظلومیت بیبی جانم. بمیرم به بیکسیت.
+خاموشی را بهم نزنید. خواهش میکنم چیزی نگویید.
- //][//-/
- دوشنبه ۱۲ ژوئن ۲۳
- ۱۸:۴۳