هربار فلور میگه «منم مثل تو بودم.» قلبم پرواز میکنه. میخواهم شبیه فلور باشم. فلور چند هفته پیش از دکترایش دفاع کرد و قرار است در دانشگاه جان هاپکنز پرفسور باشد. در دنیای آکادمیک مردم معمولا بعد از دکترا چندین سال را در مقطع پسا دکتری کار میکنند تا تجربهی کافی برای اپلای کردن برای پرفسوری را داشته باشند. فلور مستقیم از دکترا رفت پرفسور شد. این اتفاق یک در هزار میافتد. فلور نابغه است. فلور فوقالعاده است. دلم برای فوقالعاده بودن تنگ شده. فلور میگه سالهای اول دکترا سخت است چون خیلی طول میکشد تا آدم به این نحو جدید زندگی عادت کند. ولی دو سال گذشته. چرا من هنوز عادت نکردهام؟ چرا من هنوز در هیچ چیزی خوب نیستم؟ میدانی، تشنهی اعتماد به نفسم. حالم شبیه آدم گرسنهیی است که ریزههای نان را از روی سفره میلیسد. مثال میدهم: هر بار فلور از بداخلاقی اودی گپ میزند، هربار کیوان میگوید از طرف اودی تحت فشار است، یک صدایی در ذهنم میگه «حتما تو خوبی که اودی با تو بداخلاقی نمیکند. حتما تو خوب داری پیشرفت میکنی که اودی به تو فشار نمیاورد.» ولی خب احتمالا حقیقت این است که اودی جرات نمیکند چیزی بگوید و من بدتر شوم، یا به اندازهی فلور به من امید ندارد که سعی کند با بدخلقی مرا به راه راست هدایت کند. من شبیه فلور نیستم. راستش این است که من هیچ علاقهیی به پرفسور شدن ندارم حتی. ولی فقط میخواهم در کاری که میکنم بهترین باشم. همین. حتی اگر نخواهم تا ابد نجوم بخوانم و درس بدهم، میخواهم در کاری که میکنم بهترین باشم. میخواهم فوقالعاده باشم. میخواهم فلور باشم.
- //][//-/
- چهارشنبه ۲۴ می ۲۳
- ۱۴:۲۳