سه روز و دو شب است که افقی زندگی می‌کنم. رختخوابم پهن است و از جلو تلویزیون تکان نمی‌خورم. جمعه وقتی بعد از کار خانه آمدم، راستش تا حدی شوکه شدم که خانه آمدن مرا سر حال نیاورد. تمام هفته خسته و مضطرب بودم و فکر می‌کردم جمعه قرار است حالم را خوب کند. فکر می‌کردم خانه بیایم حالم خوب میشود. ولی در کار اضطراب دارم و در خانه اضطراب. حس می‌کنم مدت‌هاست یک نفس راحت نکشیده‌ام. 

قبل از اینکه تگزاس بروم، بیشتر از یک ماه بود که منظم ورزش می‌کردم. حالم خوب بود. عاشق بودم (البته هنوز هم استم، و این خودش همانطور که در جریان استید، هم درد است و هم درمان). زندگی هیجان‌انگیز بود. داشتم برنامه می‌ریختم که ۴ سال بعد وقتی فارغ شدم، با اندیگو تمام ایالت‌های آمریکا را سفر کنیم. بعدش با جورج آفریقا را بگردم. تنهایی اروپا و آسیا را سفر کنم. با کریس کشورهای آسترالیایی را بگردم. حالا برگشته‌ام و حالم فقط با تصور زندگی در یک سیاره‌ی دیگر بهتر میشود. همه چیز خوب است. زندگی عالی است. ولی من در رکودم. از ته دل می‌ترسم بهترین سالهای زندگیم گذشته باشند. از لحاظ آماری امکانش کم است. ولی واقعا چطور قرار است دوباره مثل سالهای گذشته، با سرعت موترهای بی‌ام‌دبلیو در اتوبان‌های جرمنی، فزیک یاد بگیرم؟ میترسم دیگر هیچوقت قرار نباشد مثل قبل سختکوش باشم. من نمی‌توانم معنی زندگی را در چیزی غیر از بهتر بودن ببینم، و این روزها من در حال بهتر شدن نیستم. 

جمعه شب خانه کریس رفتم. ولی گفتگو و بگو بخند با کریس و الکسیا حالم را حتی بدتر کرد. میخواهم خودم را ایزوله کنم. از همه کس دوری کنم تا اول از همه حسم به خودم بهتر شود. جورج هر ۱۲ ساعت می‌پرسد که «چی اذیتت میکنه؟» و هیچی اذیتم نمیکنه. من فقط واقعا از ته دل حس می‌کنم consciousness/خودآگاهی بشر واقعا یک خطا در تکامل موجودات زنده بوده. آخرش این خودآگاهی مثل تمام خاصیت‌های بی‌مصرف دیگری طبیعت، به فنا میرود. به فنا میرویم. امکان ندارد که طبیعت خواسته باشد ما بشینیم و به آرامش پس از مرگ فکر کنیم. ای خدا... چقدر ما خوش‌شانس استیم. جهان با اینهمه وقار و عظمت در اختیار ماست. هیچکسی، هیچ چیزی غیر از ما نمی‌تواند قدرش را بداند. چه اشتباه زیبایی. 

به هر حال، من این روزها انرژی دیدن این زیبایی‌ها را ندارم. جلو تلویزیون یا خوابم و یا سریال می‌بینم. فردا قرار است روز دیگری باشد. هدر دادن شنبه و یکشنبه یک چیز است، هدر دادن روز کاری یک سطح دیگری از افسردگی‌ست. ولی من حتی حس افسردگی ندارم. فقط میخواهم کسی کارم نداشته باشد. مجبور نباشم به کسی گوش کنم. مجبور نباشم با کسی مهربان باشم. مجبور نباشم تفاوت‌های فرهنگی را درک کنم. مجبور نباشم وقتی رفتار کسی به نظرم احمقانه میرسد با خودم توجیهش کنم. نمی‌خواهم در اجتماع باشم. میخواهم وسط دریا، در تاریکی محض آسمان را نگاه کنم و ستاره بشمرم. حالا که زورم به وسط دریا رفتن نمی‌رسد، میخواهم در اتاق خوابم، وسط یک عالمه ظرف نشسته، لباس‌های کثیف،‌ در لا به لای پتو‌ها و بالشت‌ها به ستاره‌های هالیود نگاه کنم و حض کنم از زیبایی زن‌هایی که قدرتمندند، میتوانند،‌ و میجنگند تا دنیا را عوض کنند.