صنف Databases ما جمعه‌ها ۴ تا ۷ عصر بود. آخرین شب هفته که تمام دانشجوهای دیگه آماده‌ی استراحت میشدند، ما پشت لپتاپ به لحن یکنواخت استاد گوش می‌کردیم که با سرعت حلزون حرف می‌زد. در هفته‌های اول استاد ما با افتخار اعلان کرد که کارمند گوگل است و تنها وقت آزادی که برای درس دادن دارد همین جمعه شب است. این وسط یک دختر بود که هر دو-سه دقیقه سوال می‌پرسید. اینقدر در این صنف خسته میشدیم که از databases و هر چیزی که بهش ربط داشت (محتوا، استاد، دختری که سوال می‌پرسید) نفرت داشتیم. هیچ چیز یاد نمی‌گرفتم. پروژه‌ها من و ایستون را به جنون میرساندند چون هیچکدام‌مان نمی‌دانستیم چه خاکی به سر بگیریم. امتحان‌ها را با همکاری هم می‌دادیم و هنوز نمره‌هایمان بد بود. چند ماه بعد از تمام شدن این صنف برای یک صنف دیگه باید از databases استفاده می‌کردم و وقتی شروع کردم به یادگرفتنش، لذتش قابل وصف نبود. حالا که میدیدم «من می‌توانم»، مشکلاتی که سمستر قبل اذیتم کرده بودند برایم تبدیل به چالش‌های هیجان‌انگیز شدند. لذت یاد گرفتن یک طرف، لذت کشف اینکه برخلاف تصورم databases بالاتر از سطح توان من نیست دیگه طرف. 

خواستم این خاطره را مرور کنم بلکم انگیزه بگیرم که این مقاله‌های لعنتی را بخوانم به امید اینکه یک روزی در سالها و شاید دهه‌های آینده درکشان کنم و لذت ببرم. فعلا که خواندنشان مثل خواندن اولین رمان انگلیسی‌ای است که خواندم: معنی اکثر جمله‌ها را نمی‌فهمم. حتی وقتی فکر می‌کنم معنی کلمات را میفهمم، معنی جمله را نمی‌فهمم.