... خانه که رسیدم، غم عظیمی یکدفعه تمام بدنم را سنگین کرد. جکلین در آشپزخانه بود. بعد از یک روز طولانی میخواستم تنها باشم. میخواستم در آشپزخانه یخچال را زیر و رو کنم. با آب گرم دوش بگیرم و تمام پنجره‌ها را باز کنم. در عوض مسواک زدم و از اینکه نوبت من بود که حمام را تمیز کنم و نکرده بودم استرس گرفتم. خوابم نمی‌برد. از تنهایی خوابم نمی‌برد. از غصه خوابم نمی‌برد. از بی‌پولی که اجازه نمی‌داد حالا که خسته‌ام غذا سفارش بدهم غصه داشتم. از اینکه برای کار کردن، تحقیق کردن و مطالعه کردن زیادی خسته بودم غصه داشتم. از اینکه نمی‌توانستم آپارتمان خودم را داشته باشم غصه داشتم. خسته خوابیدم و خسته بیدار شدم. میخواستم مفصل صبحانه بخورم که حالم بهتر شود ولی جکلین در آشپزخانه بود و من حوصله نداشتم. میخواستم تنها باشم. لعنتی. من فقط میخواهم یک وجب جا فقط و فقط برای خودم داشته باشم. میخواهم تنها باشم. میخواهم آپارتمان خودم را داشته باشم. دیدن هر روزه‌ی هم‌خانه‌ها دارد روحم را سوهان میزند. ولی خب، از چی شکایت کنم؟ با این همه رفاه، چطور از بی‌پولی شکایت کنم وقتی مردم از بی‌پولی شب‌ها گرسنه می‌خوابند؟

دیدن هر روزه‌ی هر کسی برایم سرسام‌آور است. جورج مریض است. دو روز است که تب دارد و تمام مدت در خواب و بیداری است. سطحی و با زحمت با دهن نفس می‌کشد. کنارش کتاب می‌خوانم؛ کار می‌کنم؛ تلویزیون می‌بینم. خسته‌ام و بابتش احساس گناه میکنم. از بودن طولانی با آدم‌ها رنج می‌برم حتی اگر دوستشان داشته باشم. وقتی به این فکر می‌کنم که حداقل تا سه سال آینده را قرار است با همخانه زندگی کنم، دلم مرگ می‌خواهد. سه هفته‌ مانده تا کوچ کنم به آپارتمان الکسیا. امیدوارم تجربه‌ی بهتری باشد وگرنه دیوانه میشوم. 

------------

به افغانستان که فکر می‌کنم دلتنگ میشوم. بحث ِغریب و آواره بودن نیست؛ بحث مرگ ِامید است. بعد دلم تنگ ِتاجکستان میشود. در تمام عمرم ۱۰ روز بیشتر در تاجکستان نبودم ولی وقتی به دوشنبه فکر می‌کنم دلم پر میکشد. آش و سمبوسه میخواهم. رحمت و مرحمت گفتن میخواهم. بیروبار ِ بازار ِکاروان را میخواهم. دلتنگی گلویم را می‌گیرد و به خجند و حصار فکر می‌کنم. باز یاد بی‌پولیم و خرج سفر می‌افتم و می‌چسپم به درس و کارم.