اتاقم، آشپزخانه و سالن را تمیز کردم. همه جا را جارو کشیدم. میز دفترم را مرتب کردم. ظرفهای کثیفی که در دفترم بودند را شستم. رابرت را برای اولین بار از وقتی که خریدهام کارواش/موترشویی بردم. آشغالهای داخلش را دور انداختم و همه جایش را جاروبرقی کشیدم. برایت نوشیدنی دلخواهت را خریدم. در رستورانت گوردون رمزی برای شاممان وقت رزو کردم. ناخنهایم را رنگ ِناخن زدم. با وسواس زیاد لباسم را انتخاب کردم. منتظرم. منتظرم که بیایی.
نوشیدنیش را بلند کرد و گفت «با چهار ماه تاخیر…»حیران بودم که چی میخواهد بگوید. گفت «تولدت مبارک.» گفتم «باید همان روز بهم تبریکی میدادی.» گفت «۲۴ سپتامبر، درست است؟ به یادم بود. ببخشید که پیام ندادم. »
از سرما میلرزیدم و با اینکه از این کارها به شدت متنفرم، به اعتراضاتم گوش ندادی و کت زمستانیت را دورم پیچیدی. حرف زدیم و من شجاع و احمق بودم. یک ساعت بعد داشتی میگفتی «حس بد نداشته باش.» با اعتماد به نفسی که فقط از یک الهه برمیاید گفتم «ندارم. چرا حس بد داشته باشم؟» دم هتل محکم بغلم کردی. محکمتر از وقت آمدنت. در مسیر برگشت، در موتر تنها بودم. یادم از وقتی آمد که بابا با من گپ نمیزد و افسرده بودم. هر هفته که خانه به دیدنش میرفتم، هر لحظه آرزو میکردم که تصادف کنم. باز دلم خواست. دلم خواست یک تریلی بزرگ بزند به رابرت، موترم.
ایستون: از کجای بوستون بیشتر از همه خوشت میاید؟
من: دفترم.
ایستون: نه. خارج از محل کارت.
من: آپارتمانم.
ایستون: واو! فکر میکردم من گوشهگیرم.
بهش گفتم «میخواهی فردا شب وید بخریم بکشی؟» با مهربانی دستش را روی زانویم گذاشته گفت «این سفر یک سفر کاری است. باش برگردم. مثلا برای رخصتیهای بهاری شاید برای دو سه روز بیایم. اگر آمدم وید بکشیم.»
به قول شاعر: دامن مرا از گل سرخ آرزوها پر کدی.
به قول من: دامن گل سرخ آرزوهایم لای چرخهای مغزم گیر کرد و پاره شد. حتی قریب بود خودم لای چرخها کشیده شده و تکه تکه شوم. خدا رحم کرد که زنده استم.
- //][//-/
- جمعه ۲ فوریه ۲۴
- ۱۵:۳۶