یکی از چیزهایی که بهش افتخار میکنم این است که میگویند آدم امنی استم. یعنی مردم کنارم احساس آرامش میکنند و حس میکنند بدون اینکه قضاوتشان کنم یا واکنش منفی داشته باشم میتوانند هر حرفی که میخواهند را بزنند. پیدی و روانشناسم این فکر را میکنند. آستن که یکی دو ساعت بعد از اولین ملاقاتمان گفت کنارم احساس امنیت میکند. بگذریم. حالا یکی دو ماه پیش این باورم یک لطمهی بزرگ خورد. رفتم از کریس بپرسم که چرا چند وقت است دعوتهایم را رد میکند. گفت «برای اینکه من هر بار میبینمت تو با حرفهایت ناراحتم میکنی.» با آرامش تمام ازش مختصرا عذر خواستم و گفتم «حاجت به گفتن نیست که ناراحت کردنت عمدی نبوده. اگر خواستی یک شانس دیگه به دوستیمان بدی، سعی میکنم اینبار بیشتر به رفتارم توجه کنم.» و ازش خداحافظی کردم. دیشب، بعد از حدود ۲ ماه پیام داد و بعد از احوالپرسی خواست که همدیگر را ببینیم. یکشنبه قرار است بیاید خانهام و من برایش نوشیدنی مارگاریتا درست کنم. وقتی به دیدنش فکر میکنم خندهام میگیرد. با خودم میگم اینبار کریس از دهان من فقط نقل و نبات میشنود. فقط عزیزم، عشقم، عسل، sweetheart، handsome و sweety.
----------------
چند وقت پیش با یک دانشجوی دکترای ادبیات قرار داشتم و خیلی خوب گذشت. برای اولینبار از کتابهایی که میخوانم با کسی حرف میزدم که رشتهاش همین است. یک عالمه در مورد گابریل گارسیا مارکز، داستایوفسکی، کافکا، کامو و سارتر گپ زدیم. بیچاره خیلی از ملاقاتمان خوش بود و هیجان داشت. میگفت «انگار که تو جاسوسی، چیزی باشی. چطور ممکن است تمام کتابهای محبوب مرا خوانده باشی؟» و منم همینطوری با شکستهنفسی کاذب از تعریفهایش لذت میبردم :) در حقیقت اعتمادبهنفسم به عرش رسیده بود از اینکه در گفتگو با دانشجوی دکترای ادبیات حرفی برای گفتن داشتم :) ولی متاسفانه نمیدانم چرا نمیتوانستم به چشمی غیر از چشم برادری بهش نگاه کنم. آخرش گفتم «از ما و از شما نمیشه. خدافظ» ولی این روزها هر بار کتابی میخوانم و بابتش هیجان دارم، میگم کاشکی بهش پیشنهاد میدادم که دوست عادی باشیم.
- //][//-/
- پنجشنبه ۱۱ ژانویه ۲۴
- ۱۵:۴۸