شاید ۹ ساله بودم. خاله قصه‌ی کابل رفتنش را می‌کرد. کابل از مزارجان با بَس حدود ۸ ساعت راه بود. گفت تمام راه درایور آهنگ‌های امیرجان صبوری را گذاشته و خاله از مزار تا کابل را فقط کیف کرده. شیرین هیچ کاری نکرده باشد حداقل عشق موسیقی را در من کاشته. برای یک سفر اینطوری دلم آب آب بود. در میدان هوایی استم. به بوستون برمیگردم. آهنگ‌های امیرجان صبوری را آماده کرده‌ام. کتاب The Trial از کافکا را در کیفم دارم. شاید برای اولین بار حس می‌کنم که دارم به خانه برمیگردم، نه غربت. شاید چون سام قرار است بیاید دنبالم. شاید چون سفرم اینبار عالی بود و حالم خیلی خوب است.

- بیشتر از ۴ ماه از جداییم از جورج می‌گذرد. تنهاییم را دوست دارم و نمی‌دانم دیدم واقعگرایانه است یا چون دو هفته‌ی گذشته را کنار فامیل پرجمعیتم بودم این احساس را دارم. فعلا که احساس رهایی دارم. 

- بوستون قرار است با برف از من پذیرایی کند... ای لعنت به سرما. 

- از کدامین سفر، از کدامین شب آهنگی بخوانم؟ که در دل تو بشینه، غم دلت ره بچینه