ربهکا که شش ماه پیش هورمونتراپی و تغییر جنسیتش را شروع کرد، هفتهی پیش بهم گفت «Tina loved him but not me.» تینا کسی که بودم را دوست داشت ولی مرا دوست ندارد. دلم برای تنهاییش، برای حس ناامنیش، برای بیچارگی شرایطش سوخت. پارمیدا از سر دلتنگی وویسهای پر از گریه در مورد مردی که دوستش داشت برایم میفرستد. لیزا پنجشنبه با گریه آمد و از عشق ممنوعه به همکارش گفت. جک، شبی که نیویورک را ترک میکرد برای دختری که دو سال دوستش داشت نامه نوشت و به عشقش اعتراف کرد. عکس نامه را برایم فرستاد. تلخی این خداحافظی و اعتراف مرا پر از حسرت ساخت. قلبم از خواندنش فشرده شد، خون شد، منسجم شد. دلم برای جک گرفت. دلم برای جوانیهای پر از دردمان گرفت.
تنهاییم را میپرستم. باور کن که تنهاییم را میپرستم. احساس رهایی میکنم. پنج ماه است که هیچ اثری از افسردگی در من نیست و این یک معجزه است. خوبم. آزادم. گوشهی ذهنم ولی، حسرت تو را دارد. میترسم این حسرت از یادم نرود. میدانم که همه چیز را پیچیده میکنیم. میدانم که حتی در ذهن خودم معلوم نیست که دوستت دارم یا ندارم. میدانم که معلوم نیست که دوستم داری یا نداری. میدانم که حتی اگر عشق ما را در آسمانها نوشته باشند هم زمین و فاصلهها نمیگذارند با هم باشیم. میدانم که شرایط پیچیده است؛ ولی خوبم، آرامم، رهایم. با این حال میخواستم بنویسم و بگویم که اگر میتوانستم یک گره از تمام گرههای زندگیم باز کنم، تو را انتخاب میکردم.
- //][//-/
- چهارشنبه ۷ فوریه ۲۴
- ۰۷:۱۳