یادم رفته بود که همه چیز را در موردم میداند. گفت «یادت است بابات همین جایی که تو نشستی نشسته بود و به بابای من میگفت تو قرار نیست هیچکارهیی بشی؟» یادم رفته بود. گریهش گرفت. گفت «you went far.» و همینطور با گریه ادامه داد که چقدر به من افتخار میکند که بدون حمایت کسی برای چیزی که عاشقش بودم جنگیدم و رسیدهام جایی که حالا استم. گفت هیچکسی قرار نیست ناجی من باشد چون قرار نیست کسی را پیدا کنم که قویتر از من باشد. گفت You're a badass. گفت برایم قرار است اتفاقهای خوب بیافتد.
میخواست به من امید بدهد و من غصهام گرفت.
دو شب قبل به ایستون میگفتم: «اینطور به نظر میرسد که قرار است یک پایاننامهی بینهایت متوسط بنویسم و دکترا بگیرم. و چقدر این غمگین است. چقدر متوسط بودن غمگین است.» گفت: «جا داره یادآوری کنم که پایاننامهی متوسطت قرار است از هاروارد باشه.» ولی متوسط متوسط است عزیز دلم. میترسم که الههی badassی که ایستون و پارمیدا میشناسند مرده باشد. چقدر میخواهم تمام شود این خلسه. گبریل میگه نباید دنبال این باشم که زندگی را رها کنم و فقط کار کنم. نباید آرامشم را به هم بزنم. جورج میگه بعضیها وقتی آرامند کار میکنند و بعضیها برای فرار از توفان. من انگار برای فرار از توفان کار میکردم. باید بخواهم که تمام شود این آرامش لعنتی؟ بازدهی بالا و ذهن زخمی، یا ذهن آرام و بازدهی متوسط؟ چرا این انتخابی که به نظر همه ساده میرسد برایم شکنجه شده؟
- //][//-/
- دوشنبه ۲۵ دسامبر ۲۳
- ۲۰:۰۳