برای یک کانفرانس ملبورن آمدهام. عاشق این شهر شدهام. شاید بخاطر این است که از یخیِ زیر صفر آمدهام به هوای سی درجه. شاید برای این است که فقط منطقههای لوکسش را دیدهام. شاید برای این است که هوای گرم را که دوست دارم ادغام کردهاند با تزئینات کریسمس که دوست دارم. ولی تا حالا هر چی دیدهام را خوش داشتهام. با کریس که بخاطر عروسی خواهرش برگشته آسترالیا دیدار کردم. کمکش کردم برای عروسی خواهرش لباس انتخاب کند. خوش بودیم ولی فکرم با تو بود...
یک جایی در آن بیست و چند ساعت پرواز، به ستوه آمده بودم. نمیخواستم به یک مکعب نامرئی بین دوتا ناشناس حبس باشم. نمیخواستم. لجم آمده بود و میخواستم غوغا به پا کنم. بعد، از فکر اینکه دفعهی بعدی که قرار است پرواز کنم اوضاع بهتر خواهد بود آرام شدم. دفعهی بعد پول اضافه میدهم و سیت پیش پنجره را میخرم. یک روزی فرست کلس پرواز میکنم. یک روزی ... یک روزی... همین است. همین مرا تباه کرده. همین امید به آیندههای بهتر. همین امید به زندگی بهتر. همین امید به آیندههای با تو. همین که یک روزی هر دو با هم در یک مکعب نامرئی میباشیم و تنگترین مکعبها هم با تو تحملپذیر استند.
اِم اطمینان دارد دوستم داری. برایم خوشحال است و هیجان دارد. اطمینان دارد که شیفتهی منی. من؟ نمیتوانم. نمیتوانم باور کنم و بعد اشتباه باشد. در ذهنم همیشه تو آدم پستی استی که وقتی نیازت داشتم رهایم کردی.
ولی فکر کن الی... تو هیچوقت درد نکشیدهای، فقط درد دیدهایی.و شنیدهیی. شنیدهام که روز مرگش تلاش داشت چیزی بگوید که هر چه سعی کردند نفهمیدند چی میخواهد. حتی جرات نمیکنم بپرسم که انرژی گفتنش را نداشته یا انتوبه بوده؟ منتها هر بار یادم میاید که حرفی به دلش مانده بود وقتی از دنیا رفت، نفسم مثل سرب در ته ششهایم تهنشین میشود. مشکل هیچوقت از رنجی که تو میکشی نبوده الههگک من. عزیزک من. مشکل همیشه از دردی بوده که بقیه کشیدند و تو، عزیز دل من، زندگی من، تو کنترولی روی این موضوع نداری. فقط میتوانی تماشا کنی. فقط میتوانی درد را ببینی.
- //][//-/
- دوشنبه ۵ دسامبر ۲۲
- ۰۳:۳۹