روزی که تمام شد زنگ زدی و گفتی «الهه احساس مرگ دارم.» و من میخواستم با پاک‌کن از صفحه‌ی دنیا پاکت کنم که فکر می‌کردی من بازیچه‌ی توام. دیشب با خودم گفتم که کاش فقط چند ساعت زودتر زنگ زده بودی که حرفت را پس بگیری. احتمالا قبول می‌کردم. احتمالا هنوز با هم بودیم. ولی نه. یاد آن هفته‌هایی افتادم که وسایلم را نمی‌توانستم در خانه‌ات بگذارم. آن هفته‌هایی که کلید خانه‌ام را نمی‌گرفتی. آن هفته‌هایی که مرا بلاتکلیف نگه‌داشته بودی و میدانستی که از این بلاتکلیفی رنج می‌کشم. روزی که تمام شد گفتم «من نمی‌توانم با کسی باشم که میتواند اینهمه رنج را بر من روا داشته باشد.» ما شش هفته قبل از روز‌ ِآخر، از همان روز اولی که این رنج شروع شد، از همان روزی که وسایلم را از خانه‌ات جمع کردم چون نمی‌دانستم قرار است برگردم یا نه، تمام شده بودیم و نمی‌دانستیم. 

تو طوری به قصه‌هایم گوش می‌کنی که انگار دارم راز بقا را برایت فاش می‌کنم. احساس امنیتی به من می‌دهی که مثالش را در عمرم حس نکرده‌ام. با من در مورد فزیک و الجبرای خطی بحث می‌کنی. وقتی برای امتحانم درس می‌خوانم برایم غذا می‌پزی. چشم‌هایت هیچ زنی جز مرا نمی‌دیدند. با شرم می‌گی «احمقانه است، ولی حس می‌کنم تنها راه بهتر شدن حالم این است که تو خوب باشی.» تمام چیزهایی استی که یک انسان برای دوست‌داشته‌شدن نیاز دارد... آه خدایا... چطور ممکن است کسی به اندازه‌ی تو و به خوبی تو به من عشق بورزد؟ ولی تمام این‌ها ضرب هیچ شدند وقتی اضطرابم را دیدی، عذر خواستی و گذاشتی هفته‌ها رنج بکشم. عزیز دلم، من وسواسی‌تر از اینم که بتوانم به امنیت تو، عشقت، مهربانی و وفایت دل ببندم وقتی می‌دانم که می‌توانی مرا به آتش بکشی و با نهایت اندوه و گناه تماشایم کنی.