خواب دیدم که برگشتی. خواب دیدم که در یک مهمانی که پر از آدم است و من در حال پیدا کردن راهی استم که بی‌صدا ناپدید شوم، همین که به سمت در حرکت می‌کنم تو داخل میشوی. از کنارم می‌گذری. مرا نمی‌بینی. خشک میشوم. تکان نمی‌خورم چون نمی‌توانم تصمیم بگیرم که چیکار کنم. میخواهم سریع‌تر بیرون بروم که مرا نبینی و همزمان میخواهم بمانم برای اینکه با تو زیر یک سقف باشم، و برای اینکه تو مرا ببینی و یادت بیاید از سر و صدا متنفرم و با من بیایی بیرون. دلم میخواهد بیایم دنبالت و ازت بخواهم هیچوقت ترکم نکنی. دلم میخواهد سریعتر بزنم بیرون و هیچوقت هرگز نبینمت. در خواب تصمیم گرفتم که بزنم بیرون و بیدار شدم.

ما شکسته‌تر از آنیم که بتوانیم برای هم باشیم. ملاقاتمان فقط درد ما را زیادتر خواهد کرد. ولی با تمام شرمم هنوز امیدوارم که ده سال بعد، در پارتی کانفرانسی که شلوغیش مرا کلافه‌ام کرده تو از در وارد شوی و تمام دنیا آرام بگیرد. بزرگتر شده باشیم. عاقل‌تر شده باشیم. گذشته‌ام از اینکه بخواهم عاشق باشیم. فقط میخواهم برگردی و باشی. دوستم باشی. همراهم باشی. ایستون من باشی.