چند هفته بعد از اینکه از هم جدا شدیم در یکی از بدترین موقعیتهای ممکن به من گفتی «یک چیزی میگم که به چیزهایی که در موردش حرف میزنیم ربطی نداره. میخواستم بگم، تو مادر خوبی میشی.» گفتم «باشه» و قلبم پر از آرامش شد ولی در موردش فکر نکردم چون من نمیخواهم هیچوقت مادر کسی باشم. تو ولی در موردش خیلی فکر کرده بودی، مگر نه؟ احتمالا این فکر برایت سمبول تمام رابطهی ما بود. چیزی که یک دنیا پتانسیل دارد و هیچوقت قرار نیست مقرر شود. تو به من به حیث مادر بچههایت فکر کرده بودی. حتما به گفتگویی که آن شب در رستورانت محبوبمان داشتیم فکر کردی که گفتم «اگر روزی قرار باشد بچهیی را بزرگ کنم، در سه سالگی حداقل به دو زبان حرف میزند، در هفت سالگی ایکس را پیدا میکند، در ۱۳ سالگی معادلهی شرودینگر را حل میکند» و تو با غرور گفتی «کاری نداره که!» تو پدر خوبی میشدی؟ نمیدانم. هیچوقت به تو به حیث پدر بچههای نداشتهام فکر نکردهام چون من بچه نمیخواهم. ولی تو به من به حیث مادر بچههایت فکر کرده بودی، جورج. بابت کسی که استم معذرت نمیخواهم. من همینی استم که استم. ولی جورج، کاش به بچههای نداشتهیمان فکر نکرده بودی. شاید هنوز با هم بودیم.
- //][//-/
- پنجشنبه ۲۶ اکتبر ۲۳
- ۱۹:۳۱