گریه نمی‌کنی. چیزی نمی‌گویی. از پا نمیافتی. تلاش می‌کنی کنترلش کنی. بدون اینکه بدانی درد از جای جای بدنت میزند بیرون. هربار پلک می‌زنی چشم‌هایت انگار به سختی دوباره به روشنی روز برمی‌گردند. هربار لبخند می‌زنی صورتت آهسته‌تر از همیشه باز میشود؛ انگار که عضلات صورتت از غصه فلج شده باشند. هر بار به نشانه‌ی سلام دست می‌دهی کمی طولانی‌تر از همیشه دستم را می‌فشاری؛ انگار که دنبال دفع تنهاییت با تماس با من باشی. هر بار به نشانه‌ی خداحافظی بغلم می‌کنی کمی طولانی‌تر از همیشه مکث می‌کنی؛ انگار که دنبال جذب آرامش از بدن من باشی. تا اینکه یک روزی که با قدم‌های حساب شده به سمت مقصدت روان استی و در پس ذهنت یک حس افتخاری برای درد کشیدن در خفا داری، پیش پنجره‌ی آفیس یک آدم بدبخت‌تر از خودت روی پیاده‌رو می‌نشینی و زار زار گریه می‌کنی. کیوان میاید دنبالت. گریه می‌کنی. از پا میافتی. حرف می‌زنی. میگی «خیال می‌کردم حالم خوب است، کیوان. فکر می‌کردم دردم تمام شده.»