بابا میگه در طی چند سال گذشته یکی از چیزهایی که خیلی خوشحالش کرده آن روزی است که بهش زنگ زدم و گفتم «بابا دلم میشه فلک را سقف بشکافم و طرحی نو براندازم» :)) پر از انگیزه بودم. ولی نمی‌دانم چرا نمی‌توانم هم قلب داشته باشم و هم به کارم برسم. جورج دیشب تا هفت ِصبح با آدم‌هایی که دوستشان ندارد بیرون بوده چون از تنهایی خانه‌اش وحشت دارد و این حقیقت طوری غمگینم می‌کند که میخواهم فلک و تمام محتویاتش را به چارمیخ بکشم. یاد میگیرم. یاد میگیرم که هم به خودم برسم، هم قلبم را باز نگهدارم و به دوست‌هایم برسم، هم فلک را سقف بشکافم. 

-------

دیروز واکسن کرونا و آنفولانزا را با هم زدم. تمام روز مشت مشت استامنوفن و پروفن خوردم که تب نکنم. ساعت سه شب ولی با لرز بیدار شدم. مسکن خوردم و آمدم که دوباره بخوابم. اتفاقا تنها نبودم. کسی کنارم بود. بدنش از بدنم سردتر بود و تماسمان آرام‌بخش نبود. بودنش بهتر از تنهایی بود یا نه؟ نمی‌دانم.

دلم مادرم را میخواست. 

------

احساس امنیت هیچ‌جایی نیست. بابا همیشه می‌گفت «پیش مه که بودین نترسین.» یا که «مره که داری غم نداری.» و من دلم قرص میشد. در تاریکی و سرما و گرما، اگر بابا پیشم بود احساس امنیت می‌کردم. چی وقت بود که این حس از بین رفت؟ نمی‌دانم. ولی هیچ امنیتی در افق زندگیم نمی‌بینم. هر بلایی سرم بیاید باید خودم با بدبختی‌هایم رو به رو شوم.